پارسی71

سایتی برای تمامی طعم ها!

پارسی71

سایتی برای تمامی طعم ها!

شمع فرشته

  شمع فرشته
         مردی که همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسیار دوست می
        داشت . دخترک به بیماری سختی مبتلا شد ، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی
        اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی
        بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد .
        پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد . با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی
        رفت . دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند
        ولی موفق نشدند .
        شبی پدر رویای عجیبی دید . دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک
        در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند .
        هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز یکی روشن بود . مرد وقتی
        جلوتر رفت و دید که فرشته ای که شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر
        فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسید : دلبندم ،
        چرا غمگینی ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
        دخترک به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن می شود ، اشکهای تو آن
        را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی ، من هم غمگین می شوم .
        پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پرید .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد