پارسی71

سایتی برای تمامی طعم ها!

پارسی71

سایتی برای تمامی طعم ها!

دلتا فورس!


شاید تا حالا جریان اون سرباز ژاپنی رو شنیده باشید که تا سی سال بعد جنگ جهانی دوم وسط جنگلهای اندونزی به تنهایی سر پستش بود. در نهایت یه هیات از طرف سفارت ژاپن به اونجا رفتن و بزور متقاعدش کردن که جنگ خیلی وقته تموم شد بیا برو سر خونه زندگیت. خیلیها این جریان رو به منزله ی پایبندی شدید سربازان ژاپنی به قوانین و مقررات ارتش میدونن. اما من طور دیگه ای فکر میکنم. این بابا از یه جور اختلال روانی رنج میبرده وگرنه آدم عادی دست به این اقدامات عجیب و غیرعادی نمیزنه.   

این که چی باعث میشه افراد اولویت بندیهای زندگیشون تغییر میکنه و به برخی اعتقاداتشون بیش از حد بها میدن٬ یه بحث مفصله که بعدن راجع بهش صحبت میکنم. اما ما هم در مملکت خودمون گاهی شاهد چنین پدیده های غریبی هستیم. از جمله یه فرمانده نظامی دوران جنگ که سالها بعد از پایان جنگ به این نتیجه میرسه که اوضاع اونطور که باید پیش نمیره و باید کاری کرد. اعتقادات آخرالزمانی که داشت اونو متقاعد میکنه که یه گروه چریکی تشکیل بده و شروع به تعلیم اونا به سبک خودش کنه تا بدینوسیله از زمینه سازان ظهور باشه.

با تعدادی از همفکراش این گروه رو پایه ریزی میکنن و دسته جمعی به قلب یه جنگل مخوف میرن. جایی که حتا اجنه هم زندگی نمیکردن! یه کمپ میسازن و شروع به عضوگیری میکنن. طی مدت کوتاهی تعداد زیادی یار جمع میکنن. از اونجایی که این بابا استاد ورزشهای رزمی هم بوده یه سبک جدید به نام کیدو پایه گذاری و شروع به آموزش نیروهای جدید میکنه. از صبح زود تا ظهر تمرینات نظامی سخت و بعدازظهرها هم کلاسهای عقیدتی. مواد غذایی رو هم به مقدار زیاد دپو کردن تا نیاز به برقراری تماس با دنیای متمدن نباشه.

شاید فکر کنید چیزایی که میگم شبیه داستان فیلمهای هالیوودی یا بالیوودیه. اما واقعیت داره و ممکنه بعضی از شما این ماجرا و سرانجام این فرقه رو شنیده باشید. دقیقن نمیدونم چه مدت اونجا بودن و چه مهارتهایی کسب کردن. من فقط یک نفر از اعضای گروه رو ملاقات کردم و فهمیدم که تبدیل به یه چریک واقعی شده. اونم زمانی بود که بخاطر بیماری اسکیزوفرنی در بخش بستری شده بود. تا حالا سابقه ی بستری نداشت و اولین اپیزود بیماری بود. یعنی ممکنه زندگی در شرایط سخت باعث شعله ور شدن بیماری شده باشه؟ یا شایدم بمباران اعتقادی که از سوی فرماندهان ارشد گروه میشد تعادل روانی این بابا رو بهم زده باشه. فعلن اظهارنظری در این خصوص نمیکنم.

خیلی قوی هیکل بود. پیشانی برجسته و چشمهای گودرفته٬ تا روی گونه هاش ریش پرپشتی داشت. یه جورایی شبیه انسانهای نخستین شده بود. تفکراتش هم خیلی بنیادین بود. در خصوص مسائل اعتقادی با ما بحث میکرد. اما معلوم بود که سواد درست و حسابی نداره و طوطی وار یک سری مسائلی که یاد گرفته بود رو تکرار میکنه. هرجا هم کم میاورد سفسطه چینی میکرد. حالا اینا به کنار٬ اصلن دارو نمیخورد و اعتقاد داشت که نیازی به دارو نداره. خب اگر پذیرش درمان دارویی نداشت موندنش در بخش بی فایده بود. تصمیم گرفتیم فرم تزریقی رو براش شروع کنیم. چه خیال باطلی! از صدتا فحش براش بدتر بود. میگفت شما بهم میگین از حقیقت گسسته شدم٬ اول بگین حقیقت چیه بعد خودم دارو استفاده میکنم. من نمیخوام با این داروها به اون حقیقتی که شما بهش رسیدین برسم!

خب ما اصلن نمیدونستیم حقیقتی که بهش رسیدیم چیه! اما هرچی بود آش دهن سوزی نبود. پس چرا باید یکی دیگه رو مجبور کنیم که به حقیقت ما متصل بشه؟ ولی خب اگه قرار باشه هرکی به سلیقه ی خودش حقایق رو تبیین کنه ما تا حالا چند میلیارد ورژن حقیقت داشتیم. پس بذارید هر ندای حقیقت جویی رو در نطفه خفه کنیم تا حرف فقط حرف خودمون باشه و حقیقت همونی باشه که ما میگیم.

مشکل نخوردن دارو هم قابل حل بود. کد ۵۵ و بچه های گارد! همینکارو کردیم٬ کد ۵۵ اعلام کردیم و چهار نفر از پهن پیکرهای گارد پیداشون شد. یادمون رفت بهشون بگیم طرف چریکه و مراقب باشن. احتمالا وقتی کتف یکیشون در رفت و یکی دیگه در اثر ضربه به سر بیهوش شد فهمیدن که این بابا با بقیه فرق داره. دوتای دیگه هم ضربات کاری دریافت کردن اما بالاخره کار تزریق دارو به طرز فجیعی انجام شد. هزینه ش برای چریک ما هم خرد شدن استخوان بینی بود.

روبروی هم نشسته بودیم و بهم نگاه میکردیم. چشم تو چشم. بینی شکل خودشو از دست داده بود. پارگی زیر چشم و خونریزی هم داشت. اما خون دلمه بسته بود و چهره ی وحشتناکی بهش داده بود. امیدوارم زودتر خوب بشه و نیاز به دوز تزریقی بعدی نداشته باشه٬ چون در غیر این صورت گارد ما هر روز تحلیل میره و از تعدادشون کم میشه. واسه بقیه بیماران ما هم صحنه های زدوخورد بدآموزی داره.

اما در خصوص اون گروه چریکی باید بگم که سرویس های امنیتی بدقت اونارو زیر نظر داشتن. بخصوص که فرمانده اونا دیگه از افراد معاند بحساب میومد. بالاخره یه روز تصمیم میگیرن که اون گروه رو تارومار کنن. با تعداد زیادی نیرو منطقه رو به محاصره در میارن. اما جالبه که بدونید از دویست سیصد چریکی که اونجا در کمپ بودن حتا نتونستن یک نفرو دستگیر کنن. بعدن از قول یکی از نیروهای ویژه شنیدم که میگفت اعضای گروه مثل میمون از درخت بالا میرفتن و شاخه به شاخه میپریدن٬ اصلن روی زمین حرکت نمیکردن که کسی بتونه اونارو بازداشت کنه.

شاید برای نیروهای امنیتی همینکه کمپ اونارو تخریب کرد یه موفقیت باشه و اینکه تونست انسجام اونارو بهم بزنه یا اینکه بالاخره چند نفرشونو وقتی با اون سرووضع ضایع به خونه برگشتن دستگیر کرد. اما از کجا معلوم٬ شاید بقیه ی اعضا که متواری هستن جای دیگه ای دور هم جمع شدن و اینبار پنهان تر از قبل در جستجوی حقیقت باشن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد