در اینه قاب نقره ای به صورت بزک کرده اش خیره شد...غرق در انواع لوازم ارایش...  لوازمی که با برقشان اشک چشمش کم سو شده بود...نگاهش را در اینه به چند سانت ان طرف تر دوخت...مردی سر به زیر با موهای کج و نگاهی که زیرزیرکانه زن های حاضر را میپایید...سرش را بالا اورد...خیره شد در چشمانی که اشک عشق را پر کرده بودند در نگاهش...یک جفت چشم غرق در اشک...حتی نیشگون مادرش هم قفل چشمانشان را کلید نشد...
با صدای مردانه ای به خود امد:
-برای بار سوم میپرسم...ایا وکیلم؟
مکث کرد...خیره شد...خیره نگاهی ملتمس که حسرت موج دریایش بود...ولی لبها همچنان دوخته...نفس عمیقی کشید...
-بله
و نه با اجازه بزرگترها...که با اجبارشان...
نگاهش غرق عشق شد...خیره به معشوق...و نه کسی که کنارش نشسته بود! معشوقی که با گریه میخندید و دستهایش را برای عشق از دست رفته اش با زجر به هم کوبید...حلقه ی اشکش مانع دیدن معشوقش در ان رخت سفید شده بود...پلک زد...نفس عمیقی کشید و با لبخند به سمت جایگاه رفت:
--مبارکت باشه دختر خاله...بالاخره از ترشیدگی نجات پیدا کردی
و بلند خندید...عروس اما از تضاد خنده ی لبان پسرخاله و غم چشمانش زجر کشید...به دامادش که نگاهش خیره ساق پای زن سفید رو به رو بود نگاه کرد...لبخند تلخی زد و اشکهایش جاری شد:
-مرسی...نمیخوای دخترخالتو بغل کنی؟...امشب اخرین شبیه که ایرانی نامرد...
پسرخاله از درون هق زد و گریست...با نگاهش گفت:
ببخشید عشق من...نتونستم پیشت بمونم...لیاقت عشقتو نداشتم زندگیم...و به سمت عشقش خم شد و او را در اغوش کشید و فشرد...زمزمه کرد:
-مواظب خودت باش...
-دلم برات تنگ میشه...زود زود بیا...
و با بغض ادامه داد:
-داداشی!
پسر لبخند تلخی زد و بعد از نفس عمیقی در حالی که سعی داشت بوی تن نو عروس تا ابد در ریه اش بماند گفت:
-خوشبخت بشی...
و رو به داماد حواس پرت گفت:
-حواست به دخترخاله من باشه ها...اذیتش کنی پدرتو در میارم
و دختر از بغضی که در صدایش بود بلند تر زیر گریه زد...داماد لبخندی زد و حواس پرت گفت:
-چشم
-من باید برم...دو ساعت دیگه پرواز دارم...
برای اخرین بار به چشمان معشوقش خیره شد و گفت:
خوشبخت بشی اجی کوچولوی من...
دختر با زاری لبخند زد و اشک ریخت:
-خدافظ
پسر با همه خدافظی کرد و دختر اشک ریخت...به شریک نامردش نگاه کرد که با نگاه هرزگی میکرد و به قامت عشق پاک و مهربانش خیره شد...گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد...و پسر رفت...
رفت و تا مقصد با عروس رویاهایش که هم اغوش دیگری بود در دل حرف زد و اشک ریخت...امشب در جشن او برای همیشه مرد...باید می رفت...برای همیشه می رفت...
کمی دور تر...عروس بدرقه میشد...
-اشکال نداره عروس خانوم...گریه نکن...واسه همیشه که نرفتی...بازم دختر مامان و باباتی...
دختر مادرش را در اغوش کشید و در دل نالید:
-ببخشید مامان که بغض دوری اونو تو بغل تو خالی میکنم
و ساعتی بعد او بود و مردی پرشهوت و حریص و جسمی که زن شد و دلی که تا ابد برای صاحبش باکره ماند...