پارسی71

سایتی برای تمامی طعم ها!

پارسی71

سایتی برای تمامی طعم ها!

حسن روحانی: تابستان ها دنبال کشاورزی می رفتم...


بر اساس روایت مصاحبه کننده کتاب "سیاستمداران جوان"،حسن روحانی بسیار با متانت صحبت می کند. متانتش در دقت او روی کلماتش و شمرده شمرده گفتن آنها فراوان هویداست. شاید این متانت، میراث تحصیل او در فرنگ و مذاکرات فراوانش با دیپلمات های خارجی باشد. بر روی تک تک کلماتش دقت می کند که اشتباه نباشد که اول شرط لازم یک دیپلمات همین است.  
اتاق بسیار بزرگی دارد و در میان کسانی که با آنها گفت و گو کرده ام، اتاق حسن روحانی شباهت بسیار زیادی با اتاق هاشمی رفسنجانی داردو تنها یک تفاوت که دفتر کار هاشمی رفسنجانی کتابخانه بزرگی دارد و دفتر کار حسن روحانی، مانیتور بزرگی که ابعادش به حدس من شاید 3 متر طول در 1.5 متر عرض و در این مانیتور به جای کتاب، متن اخبار تلکس های خبرگزاری ها و خبرگزاری جمهوری اسلامی است. اخبار را لحظه به لحظه پیگیری می کند تا همواره در جریان آخرین اخبار باشند. به هر حال او یک "دیپلمات" است.»
آنچه خواندید بخشی از مقدمه گفت و گو با حسن روحانی در سال های قبل از ریاست جمهوری اش بوده است ، زمانی که عهده دار پرونده هسته ای بود ؛ پرونده ای که گذشت روزگار ، بار دیگر آن را به دست خودش بازگردانده است اما این بار نه به عنوان مذاکره کننده ارشد که در قامت "رئیس جمهور". این گفت و گو در کتاب "سیاستمداران جوان" در سال 1386 توسط انتشارات اطلاعات تنها در 2100 نسخه منتشر شده است. در این نوشته نیز بخشی کوتاه از این گفت وگو را در خبرگزاری کشاورزی ایران(ایانا) بازنشر کرده ایم:
***
تاکنون فکر کرده اید که وقتی مثلا 4 سالتان بوده چه می کردید؟ کجا زندگی می کردید؟ فکر کرده اید؟
تا کنون هیچوقت فکر نکرده ام که چند سالگی ام را به یاد می آورم. ولی معمولا بعضی از داستان هایی که برای مادرم قبلا تعریف می کرده ام، مادرم می گفت: این داستان ها مربوط به 2.5- 3 سالگی است.
 
2.5 سالگی؟
 
او می گفت. مادرم می گفت. من که یادم نیست. چند سالم بود! مثلا می گفتم: فلان عید که رفتیم منزل فلانی و او این قدر به ما هدیه داد. مادرم می گفت: ها، این مربوط به سه سالگی ات است.

در "سرخه" سمنان ساکن بودید؟
 
دوره دبیرستان را تا آخرش در سرخه بودم. تا 12 سالگی.
 
"سرخه" روستا بود یا شهر؟
 
الان "بخش" شده است، آن موقع به صورت یک "روستا" بود.
 
تاثیر مقام شماست یا ...؟
 
یعنی چه؟
 
یعنی اینکه به خاطر سمت و مقامی که شما در نظام داشته اید، علاقه تان به زادگاهتان باعث شود که سفارش "روستا"تان را کنید تا شهر شود و امکانات و رفاه هم ولایتی هایتان بیشتر شود؟!
 
الان که بخش است. خودش بخش شد. هر "روستایی" بعد از 50 سال "بخش" می شود. به من چه؟ (می خندد)
 
"مکتب" می رفتید یا "مدرسه"!؟
 
نه. مدرسه می رفتم، دبستان معمولی.
 
 
"مظلوم" بودید یا "شیطان"؟
یادم نمی آید. ولی خیلی شیطان نبودم، عرض کنم که کارهای معمول می کردم. در کنار کار دبستان، در مغازه پدرم هم به او کمک می کردم.
 
چه شغلی داشتند؟ چی می فروختند؟
شغل خاصی نداشتند. آخه مغازه یک روستا که شغل تخصصی نمی شود. در مغازه یک روستا همه چیز در آن هست. سوپرمارکت روستا بود. آره. این قدر در مغازه پدرم جنس بود و تنوع اجناس زیاد بود که وقتی پدرم در مغازه نبود، من قیمت همه جنس ها را نمی دانستم. مجبور بودم قیمت همه جنس ها را از پدرم می پرسیدم و زیر قوطی آن قیمتش را می نوشتم. تابستان ها هم معمولا کلاس چهارم، پنجم که بودم، دنبال کار کشاورزی می رفتم. چون مدرسه ما مزرعه کوچکی هم داشتیم...
 
کوچک یعنی چند هکتار؟
 
کوچک بود. زمین و مزرعه و باغ کوچکی داشتیم.
 
فئودال که نبودید!؟
 
نه. آن قدر نداشتیم. کوچک بود. تابستان ها کار می کردم. پدرم هم به من حقوق می داد. غیر از پول تو جیبی ام بود.
 
درستان چطور بود؟
 
درس تابستانی ام خوب بود. در کلاس همیشه شاگرد اول بودم.
 
هم کار می کردید، هم درس می خواندید!؟
 
نه. در موقع تحصیل کار نمی کردم. فقط بعضی از بعداز ظهرها یکی دو ساعتی را کمک پدرم در مغازه می کردم. ولی تابستان را می رفتم کار می کردم. سال های آخر، یعنی کلاس ششم ابتدایی را که تمام کردم، درس های حوزوی را هم شروع کردم.
 
 

چطور شد که به درس های حوزوی تمایل پیدا کردید؟
 
یعنی چه عاملی باعث شد؟
 
بله، تشویق پدرتان بود؟
 
نه. پدرم روحانی نبود. ولی اولا منزل ما در چند متری یک مسجد بود. همسایه یک مسجد پر رونق بود. مسجد محل بود و در حقیقت مسجد روستا. مغازه پدرم هم نزدیک مسجد بود. رفت و آمد به مسجد هم زیاد داشتم. معمولا در ماه محرم و ماه رمضان هم یک گوینده و سخنران مذهبی از قم می آمد...
 
روستای شما، روحانی نداشت؟
 
یک روحانی داشت که مسجد را اداره می کرد. ولی برای ماه های محرم و رمضان یک روحانی از قم برای هدایت مردم می آمد. معمولا هم میزبانش ما بودیم. یعنی به خانه ما می آمد. معاشرت من در دوران کودکی و نوجوانی با روحانیوم و علمایی که به منزل ما می آمدند، باعث علاقه من به آنان شد، در مغازه پدرم هم چون همه چیز داشت، کتابفروشی بود، پارچه فروشی بود، خرازی، عطاری، همه چیز بود، کتاب هم بود. کتابهایی که در مغازه بود، بیشتر کتاب های مذهبی بود. و من هم در همان سن، این کتاب ها را می گرفتم و می خواندم.
 
کتاب هایی هم که در خانه داشتیم، همین طور بود. مجموعه این اوضاع و احوال موثر بود که من به مسایل دینی علاقه پیدا کنم. ضمن اینکه اجداد من همه روحانی بودند، پدربزرگم و اجدادم همه روحانی بودند. فقط پدرم روحانی نیست آن هم به این دلیل که پدرم در سنین نوجوانی، پدرش را از دست می دهد و مجبور می شود برای تامین زندگی از همان سن همه چیز را رها کند و برود سرکار.
 
روستای ما اساسا، عالم (روحانی) زیاد داشته، با اینکه روستای کوچکی بود، روحانی زیاد داشته. در زمان ما این طور نبود، ولی پیرمردهای روستا نقل می کردند که زمانی روستای ما هفتاد روحانی و طلبه داشته...
 
آن زمان، جمعیت روستای شما چقدر بود؟
 
سه هزار نفر. هفتاد نفر نسبت به سه هزار نفر شاید بیشتر از قم شود. البته دوره ما این جور نبود. مجموعه اینها در کنار تشویق پدرم و شرایط محیطی باعث شد که بروم سراغ حوزه.
 
رفتید قم؟
نه. یک سال در سمنان بودم و در حوزه علمیه سمنان درس می خواندم. از سال دوم رفتم قم. سال 1340 بود.
 
تنهایی رفتید؟
 
با کسی می بایست می رفتم؟
 
با پدری، مادری، برادری...
 
برای چی؟
 
خب، 13 سال تان بود! یک پسر 13 ساله برود شهر غریب، به نظر شما خوب است؟
 
چه مشکلی داشت؟ البته در قم دوستانی بودند از روستایمان که زودتر رفته بودند. سه برادر بودند. برادران اختری. آقای عباسعلی اختری که الان نماینده مجلس است. محمد حسن اختری که در دفتر رهبری است و علی اصغر اختری که او هم روحانی است. این سه نفر از روستای ما بودند و زودتر از من رفته بودند قم، درس بخوانند. پس خیلی تنهای تنها نبودم.
 
پس هم حجره شدید!
 
هم حجره نشدیم ولی حجره شان بغل ما بود. حجره آنها سه نفره بود و مال من یک نفره.
 
شما فقط به تحصیلات دانشگاهی اشاره کردید نه تحصیلات حوزوی. آن تحصیلات دانشگاهی را چه موقع طی کردید؟
 
من در حوزه تا وقتی که رسیدم به رسایل و مکاسب درس خواندم. در واقع درس عالی "سطح" می شود. تصمیم گرفتم که بروم درس های دبیرستانی را هم شروع کنم.
 
 
دوران طلبگی در کنار شهید بهشتی
چرا؟
 
این تصمیم هم از یک سفر من و بحث من با عده ای جوان راجع به مسایل دینی نشات گرفت. آنجا حس کردم که من نیاز دارم از علوم جدید هم مطلع شوم. این انگیزه من در آن مباحث به وجود آمد. آمدم و تصمیم گرفتم که درس های دبیرستانی بخوانم. جدا کار خیلی خیلی سختی بود...
 
چرا؟
 
در قم خواندن درس های دبیرستانی خیلی سخت بود. چرا که اولاً، اگر می فهمیدند و کشف می شد، حتما او را از مدرسه بیرون می کردند.
 
چرا این قدر حساس؟
 
خیلی حساس بودند.
 
مدرسه دین و دانش در زمان شما نبود؟ گویا آنجا هم دروس حوزوی را می خوانده اند هم دروس جدید را !
 
چرا. زمان ما بود. مدرسه دین و دانش مثل یک مدرسه غیرانتفاعی بود. تلفیق حوزه و دانشگاه نبود...
 
گویا هم دروس حوزوی بود، هم دروس جدید!
فقط علوم جدید بود. مثل یک دبیرستان غیرانتفاعی. منتها جایی بود که در آن تربیت دینی بچه ها تحت نظارت بود و به تربیت دینی بچه ها اهمیت بسیار داده می شد. خب، شهید بهشتی هم با آن افکار روشن مسوولیت داشت. مدرسه دین و دانش به این صورت بود. در قم هم اولین مدرسه ای که من رفتم، مدرسه علوی بود، می گفتند: مال آیت الله العظمی گلپایگانی بود. آن مدرسه هم زیر نظر شهید بهشتی بود.
 
با آن علوی تهرانی ارتباطی نداشت؟
 
نه. هم اسم بودند. بعدش رفتم مدرسه حجتیه- مدتی هم در فیضیه بودم. مدت زیادی هم در مدرسه مهدیه بود. عرض کنم که تصمیم گرفتم دبیرستان را هم بخوانم. اگر می فهمیدند کار برایم خیلی سخت می شد...
 
مگر "کفر" بود؟
 
کفر نبود، ولی فکر می کردند کسی که دروس دبیرستانی را می خواند، می خواهد از طلبگی خارج شود. می گفتند: معنی ندارد کسی در حوزه باشد، در حجره باشد و بعد برود درس بخواند و برود شغل دیگری انتخاب کند. اصلا چرا اینجاست؟ از همین حالا برود. حساسیت شان به این جهت بود. کفر نبود ولی خیلی خوشایند نبود.
 
شما چه کار کردید؟
 
من در تابستان که حوزه کاملا تعطیل است این کار را کردم. در مدرسه ما هیچکس نبود. مجموعا در یک سال، کلاس 7 و 8 دبیرستان را خواندم و امتحان دادم. متفرقه امتحان دادم.
 
چگونه در یک سال، دو کلاس را خواندید؟
 
آن زمان به این گونه بود که اگر کسی در اردیبهشت موفق می شد در امتحانات معدل بالای 15 بیاورد، می توانست در شهریور کلاس بعدی را امتحان دهد. در سه تابستان، دوران متوسطه را خواندم و سال بعد هم رفتم دانشگاه تهران.
 
قبل از انقلاب؟
 
بله، سال 48 وارد دانشگاه تهران شدم. رشته حقوق.
 
حوزه را تمام کردید؟
 
سال اول هم قم بودم، هم تهران می رفتم ولی بعدش دیگر رها کردم...
 
حوزه را؟
 
بله حوزه را.
 
چرا؟ حرف بزرگان حوزه صحیح از آب درآمد؟
 
نه. حرف درست درنیامد. من معمم بودم. دانشگاه هم که رفتم با لباس روحانی می رفتم. آن حرف درست درنیامد. من که در سلک خود ماندم...
 
پس چرا دیگر حوزه نرفتید؟
 
سخت شد. سال اول دانشگاه هم ازدواج کرده بودم، هم دانشگاه می رفتم هم طلبه حوزه بودم. جمع و جور کردن اینها با هم سخت بود.
 
چرا حقوق را انتخاب کردید؟
 
علاقه داشتم. اولویت اول از سه رشته ای که انتخاب کردم حقوق بود، بعد حقوق سیاسی. بعد جامعه شناسی. در رشته اول قبول شدم. البته حقوق با درس های دینی هم نزدیک است. حقوق مدنی و حقوق خصوصی خیلی نزدیک است.
 
 
خانه پدری
کی ازدواج کردید؟
 
سال 48
 
خودتان اقدام کردید؟
 
نه. خانواده اصرار داشتند که من ازدواج کنم. سن من هم حدود 20 سال بود. سال 47 عقد کردم.
 
راضی بودید؟
 
پدرم اصرار داشت. مادرم هم همین طور. من هم خیلی بی میل نبودم. یک موردی هم از اقوام ما بود. پیشنهاد کردند و من هم خوشم می آمد، قبول کردم.
 
اشاره کردید که با لباس روحانی به دانشگاه می رفتید، سخت نبود؟
 
کمی. سختی اش متلک هایی بود که می گفتند، باید تحمل می کردیم. نه خیلی مشکل نبود. ولی غذاخوردن در کافه تریا یا رستوران ها... .
 
تریا می رفتید؟
 
بله، می رفتم. البته دانشگاه ما رستوران نداشت. من بیشتر دانشکده دندانپزشکی می رفتم.
 
چرا آنجا؟
 
به دانشکده مان نزدیک بود. محیط خوب و آرامی بود. دانشکده هنرهای زیبا هم نزدیک مان بود. آنجا رفتیم، دیدیم جو خیلی خطرناکی دارد. (می خندد). دندانپزشکی خیلی آرام بود. معمولا با دوستانمان می رفتیم آنجا.
 
طیف دوستانمان هم روحانی بودند؟
 
یک نفر از آنها روحانی بود. البته وقتی لیسانس گرفت. از لباس خارج شد ولی کس دیگری نه.
 
می خواهم تیپ دوستان تان را بدانم. بیشتر مذهبی بودند؟ مبارز بودند؟ یا...
 
اولا دانشکده حقوق فقط در دانشگاه تهران بود. 200 نفر را در سال پذیرش می کردم. بنابراین کلاس ما 200 نفره بود. از این 200 نفر، 50 نفر دختر بودند و 150 نفر پسر. از این 150 نفر پسر شاید 7-8 نفر مذهبی بودند. 10-15 نفر مبارز و برخی شان وابسته به سازمان مجاهدین خلق. تعدادی هم وابسته به گروه های چپ بودند. ولی بیشترشان بی تفاوت بودند.
 
 
 
نه. آن 10-12 نفری که هم گروه بودند چطور؟ طیف دوستان خودتان چه تیپی بودند؟
 
همان درصدها در طیف دوستان من هم بود. هم با مبارزین و هم با مذهبی ها صمیمی بودم. با بقیه هم رابطه ام خوب بود.
 
مثل الان فراجناحی بودید؟
 
کاملا فراجناحی! همه طیفی در دوستانم بودند. همین آقای دکتر مهرپور شورای نگهبان هم، هم دانشکده ای ما بود.
 
اهل مبارزه هم بودید؟
 
اهل مبارزه که از نوجوانی و جوانی بودم...
 
بر چه اساسی؟ بر پایه کدام ایدئولوژی؟
 
قم بودم. طلبه بودم. مرید امام بودم.
 
قم بودن و طلبه بودن که پایه مبارزه نمی شود. خیلی ها همان زمان هم در قم بودند، طلبه که نه، آیت الله بودند و اهل مبارزه نبودند!
 
مرید و مقلد امام بودم. این شرط سوم را آنها ندارند. من اولین باری که دستگیر شدم، 16 سالم بود...
 
چرا دستگیر شدید؟
 
در سخنرانی
 
16 ساله سخنرانی می کردید؟
 
زود است یا دیر؟
 
زود است!
 
زود نیست. من سال 44 در تویسرکان همدان دستگیر شدم. 16 سالم بود. بعد از سخنرانی دستگیر شدم.
 
حتما جثه بزرگی داشتید؟
 
نه اتفاقا. کوچک بودم. سال های 1354 به بعد دیگر به عنوان فعال در سخنرانی ها در تهران و شهرستان ها حاضر می شدم. سال 55 در اصفهان در مسجد حکیم اصفهان منبر می رفتم. ریختند دستگیرم کنند فرار کردم. در مسجد امام قم در سال 56 ، ده شب سخنرانی داشتم که شب ششم به هم ریخت و فرار کردم. در تهران سخنرانی زیاد داشتم تا جلسه ختم مرحوم حاج آقا مصطفی (خمینی) در مسجد اراک تهران که به دعوت شهید مطهری رفتم سخنرانی کردم. برای اولین بار هم کلمه "امام" را من پیشنهاد دادم.
 
چرا؟
 
در همان سخنرانی توضیح دادم. امام را به حضرت ابراهیم خلیل تشبیه کردم و آیه "انی جاعلک للناس اماما" را توضیح دادم. کلمه امام مرسوم نبود. امام معروف به آیت الله خمینی بودند.
 
فعالیت مبارزات شما بیشتر سخنرانی بود یا فعالیت دیگری هم داشتید؟
 
عمدتا سخنرانی بود و البته مدتی هم در قم در پخش نشریات "بعثت" و "انتقام" با مرحوم شهید حقانی بودم. عمدتا سخنرانی بود.
 
حاج آقا به نظر شما جوانی کردن یعنی چه؟
 
یعنی جوانی کردن.
 
شما جوانی کردید؟
 
خب، آخه شرایط ما به آن صورت نبود. از 12 سالگی رفتم در حوزه و درس و بحث و اینها. جوانی به آن معنای زندگی پرجنب و جوش و پرنشاط اجتماعی به آن صورت نبود. ولی جوانی به مفهوم وارد مبارزه شدن و اینها چرا. سال 41 و 42 با مرحوم شهید محمد منتظری می رفتیم در اجتماعات اعلامیه پخش می کردیم. فرستادن نوار امام به جاهای مختلف، پخش عکس و رساله امام و اینها مسیر مبارزاتی ما بود.
 
ما 2 تا فرض داریم. یک فرض اینکه شما کاندیدای ریاست جمهوری شوید و فرض دوم، اینکه رای بیاورید و رییس جمهور شوید. تا چه اندازه جوانگرایی می کنید؟
 
جوانگرایی به چه معنا؟
 
به معنای عام.
 
ببینید یک کسی می گوید اگر من رییس جمهور شدم همه مسوولین را از جوان ها قرار می دهم...
 
شما این کار را می کنید؟
 
این کار که اصلا منطقی نیست. ما باید یک فرد شایسته باتجربه را بگذاریم. شما وقتی می خواهید یک وزیر را انتخاب کنید از نسل چهارم انتخاب می کنید؟
 
شما خودتان 13 سالتان بود که سخنرانی می کردید!
 
سخنرانی کردن که وزارت نیست. خیلی تفاوت دارد. (می خندد)
 
حاج آقا شما اولین سمتی که داشتید، چند سالتان بود؟
 
بعد از انقلاب، طبق نظر آیت الله خامنه ای، تشکیل عقیدتی سیاسی در ارتش بودم و بعدش هم در سال 58 در انتخابات مجلس شرکت کردم و آمدم مجلس. سن من را می خواهید بپرسید که چند ساله بودم نماینده شدم؟
 
31 سالتان بود!
 
بله. 31 سالم بود. نه. اشکالی ندارد که یک فرد 25 ساله وزیر و نماینده شود. ولی شما وقتی می خواهید یک وزیر را انتخاب کنید، باید چه ویژگی هایی داشته باشد؟ باید تحصیلات لازم، تجربه کاری، حداقل سابقه 10 ساله داشته باشد، این خودش می شود 35 سال. بله. ممکن است افراد شایسته ای باشند. اگر 30 سال را نسل دوم انقلاب بگیریم، می شود. ولی اگر نسل سوم را بگیریم، می دانی چه می شود؟ نسل سومی ها الان در دبیرستان هستند.
 
نام: حسن
نام خانوادگی: روحانی
نام پدر: اسدالله
تاریخ تولد: 21 آبان 1327
صادره از: سرخه سمنان
میزان تحصیلات: دکترای حقوق از انگلستان
شغل پدر: مغازه دار
شغل مادر: خانه دار
همسر: خانه دار- تحصیلات متوسطه
فرزندان: یک پسر و سه دختر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد