پارسی71

سایتی برای تمامی طعم ها!

پارسی71

سایتی برای تمامی طعم ها!

خاطره ازیه دوست

سلام به دوستای گلم

یعنی داغونما!!!! خیلی حالم بد و گرفته است. نمیخوام بگم چی شده، یعنی فعلا نمیخوام راجع بهش حرف بزنم.

 بعدا که یه ذره آرومتر شدم میام و میگم. دیگه مطمئن شدم تو خیلی از اتفاقهای گذشته که خودم رو مقصر میدونستم، هیچ تقصیری نداشتم! حکمت خدا رو در مورد یه موضوعی اصلا نمی فهمم! من همه ی تلاشم رو کردم و دیگه پیش خودم و وجدانم بدهکار نیستم. خیلی خسته ام! کلافه ام! دستم به هیچ کاری نمیره. از دیروز عصر تا الان دارم تو یه خلسه و خلأ دست و پا میزنم. مثل یه آدم مسخ شده شدم. عین کسایی که تو خواب راه میرن! دلم میخواد برم و تو یه غار و به دور از همه چی و همه کس باشم. دلم میخواد دست شوهر و بچم رو بگیرم و برم یه جایی که جز ما سه تا هیچ کس دیگه نباشه. مثل انسانهای اولیه زندگی کنیم! کاش میشد!

از ساعت 5 تا 6:30 با حاجی جلسه داشتم. پارسا یه سره زنگ میزد به هر دو تا خطم. قبلش بهش گفتم اگه تا 5:30 بهت خبر ندادم یعنی جلسه طول کشیده و تو برو دنبال طناز اما از بس هول بود و سرش شلوغ، متوجه نشده بود. وقتی از در شرکت دراومدم چشمم خورد بهش و دیدم طفلکم رفته واسم باقالی خریده و منتظرم بوده و من هم که یکساعت دیر کردم! شبیه اژدها شده بود! آتیش از دهن و دماغش میزد بیرون از بس عصبانی بود! منم همچین موش شدم که دلش به رحم اومد و دعوام نکرد. هنوز دو دقیقه از مهربونیش نگذشته بود که من پر رو شدم! تیریپ طلبکار برداشتم که چرا به حرفم گوش نکردی و اومدی الکی یکساعت اینجا وایستادی؟ چرا نرفتی دنبال طناز؟ دیگه رسما شاکی شد. تمام راه داشتیم سر همدیگه جیغ و داد میکردیم. هیچکدوم هم به حرف اون یکی گوش نمیدادیم! آخرش خسته شدیم و آتش بس دادیم. من اون حال روحی بد و داغونم بخاطر شرکت بود. خودش هم فهمید که مثل همیشه نیستم. هر کاری کردم که نفهمه حالم خوب نیست نشد! هی پاپیچم شد و منم یه سری جواب دری وری دادم تا فعلا دست از سرم برداره تا بعد ببینم چی پیش میاد.

دیگه با اون اعصاب و حال و حوصله ی نداشته ام جونی برای کارهای برنامه ریزی شده و خرید و ... نداشتم. پارسا هم خیلی خسته بود. گفت نورا یه چرت بزنم بعد ساعت 8 بریم خرید. منم مثل یه تیکه گوشت افتادم یه گوشه و نهایت کاری که تونستم انجام بدم پلک زدن بود! بیدار که شد هرچی اصرار کرد که بریم بیرون من قبول نکردم. اونم لج کرد وگفت دیگه بقیه کارها به عهده ی خودته چون من فرداشب و پس فرداشب تمرین و مسابقه دارم و نیستم. منم اهمیتی ندادم!

من وقتایی که عصبی هستم به طرز وحشتناکی میخورم. یعنی اصلا سنسورهای معده ام از کار میفته و سیری حالیم نمیشه! دیشب هم همینجوری بودم. دیگه آخر شب از شدت خوردن هله هوله و شام و یه عالمه آب میوه و ... حالت تهوع گرفته بودم.

شام داشتیم اما واسه ناهار امروزمون مجبور بودم غذا درست کنم. هر چی تو یخچال داشتیم ریختم رو هم و روش تخم مرغ شکوندم و این شد غذا! وقتی هم که روی گاز بود یادم رفت خاموشش کنم و تو تابه یه ذره ته گرفت کوکوی من درآوردیم! منم نامردی نکردم همه ی ته دیگهاش رو ریختم رو غذای پارسا تا ببره سر کار بخوره و حالش جا بیاد!

بعد یهو یادم افتاد که باید برم تو سایت دانشگاه و یه کاری انجام بدم. شماره دانشجوییم یادم نبود. رو برگه های انتخاب واحد نوشته بودم. یعنی دو ساعت تمام همه ی زندگی رو زیر و رو کردم اما نبود که نبود. یادم بود آخرین بار روی گیلاسهای بار، روی اپن گذاشته بودم. گیر دادم به پارسا که اونشب مهمون داشتیم تو داشتی این گیلاسها رو تمیز میکردی، حتما انداختیشون دور. اونم هی قسم و آیه که من هیچی دور ننداختم و هیچی برنداشتم. همه ی کمدها رو ریختم بیرون، زیر تخت، زیر مبلها، تو کمد طناز، تو کابینتها! و هر جایی که امکان داشت یا نداشت رو چرخیدم. به قول مامانم یه تیکه نون شده بود و سگ خورده بودش انگار!

پارسا رفته بود حموم. هر جا که میرفتم طناز هم دنبالم میومد. یه گوش عروسکش هم تو دستش بود و میکشوند دنبال خودش. در هر کمد یا کشویی که باز میکردم طناز می پرید و یه غنیمت جنگی از توش برمیداشت. فرقی هم نمیکرد که شال من باشه یا زیرپیراهن پارسا یا در کتری! خلاصه یه چیزی برمیداشت و د در رو! منم هی جیغ میزدم سرش و دعواش میکردم. قربونش برم بچم هم عین باباش بی خیاله! اصلا محلم نمیداد و دعواهام رو به هیچی حساب نمیکرد!

دیگه بی خیال شدم. از شدت عصبانیت حتی گریه هم نمی تونستم بکنم. 4 تا لیوان چای خوردم! بعد یه پفک گنده آوردم و نشستم تنهایی ترتیبش رو دادم. پارسا که دراومد من سریع حوله برداشتم و پریدم حموم. گفتم شاید اینجوری یه ذره اعصابم آروم بشه. رفتم دوش گرفتم و شامپوی جدیدم رو هم امتحان  کردم. خیلی راضی بودم. گرچه قبلا هم ازش داشتم (دو سه سال پیش) اما یه مدت تقلبیش خیلی زیاد شد و دیگه نخریدم تا این اواخر.

خلاصه از حموم که دراومدم داشتم موهام رو خشک میکردم که یهو چشمم خورد به کانتر اپن. رفتم  جلو و دیدم برگه هایی که دنبالش میگشتم همون جا روی گیلاسهای باره! باورم نمیشد. فکر کردم پارسا گشته و پیداش کرده اما قسم خورد به جون طناز که اصلا از جاش تکون نخورده و دنبال چیزی هم نگشته. انگار از همون اول برگه ها اونجا بوده. فکر کنم از بس عصبی بودم به چشمم نمیومده. خلاصه که با پیدا شدن مدارک دانشگاهم یه ذره خوش اخلاق شدم.

سه تا دیگه چای خوردم و تا خرخره خودم رو مدیون کلیه های بیچاره ام کردم! هر کاری میکردم خوابم نمیومد. ساعت 1 پارسا و طناز افقی شدن اما من همچنان عین جغد چشمام باز بود. گوشیم رو برداشتم و توی رختخواب دراز کشیدم و ایمیلهام رو چک کردم. نفهمیدم کی خوابم برد. صبح هم رأس 7 بیدار بودم. اصلا حوصله و انگیزه ای واسه سر کار اومدن نداشتم. بی حوصله اومدم. لباس فرم هم نپوشیدم. یه شال قرمز سرم کردم با پانچوی طرح دار مشکی و قرمز. یه آرایش ملایم و یه مدل موی ساده. قیافه ام رو که تو آینه نگاه کردم دیدم چقدر شبیه اون روزهایی شدم که طناز رو باردار بودم!

ساعت 1 جلسه داشتیم که آقاهه زنگ زد و گفت 12 میام. منم به مدیرفنی و مشاور شرکت خبر دادم که تا 12 دفتر باشن. بعد یهو یارو ساعت 11 اومد! هیچی دیگه تنهایی جلسه رو اداره کردم. آدم باحال و با تجربه ای بود. مدیرعامل سه تا شرکته. خیلی بازاری بود و حرف زدن و منشش عین حاجی بازاری ها بود. حدود چهل و خورده ای سن داشت. بعد که جلسه تموم شد هی گیر داد که چند وقته تو این شرکت کار میکنید؟ گفتم تازه اومدم. یه عالمه از شرکتها و کارهاش تعریف کرد و آدرس دفترهاش رو هم گفت. بعد پرسید خونه تون کدوم سمته. گفت من یه نیروی سر و زبون دار و زرنگ و با سابقه میخوام؛ میاید با ما همکار بشید؟! ازش تشکر کردم و گفتم چطور به این نتیجه رسیدید که من مناسب کار شمام؟!! گفت خانوم من سی ساله دارم کار میکنم، با هزاران نفر سر و کار داشتم. میتونم با یه نگاه و یه صحبت کوتاه بفهمم که کی چه کاره است و چه توانایی هایی داره و ... گفتم ممنون، رو پیشنهادتون فکر میکنم.

بعدش که یارو رفت منم نشستم به آهنگ گوش کردن و تایپ این نوشته ها. با دو تا از همکارهام هم حرف زدم البته تکی تکی. راجع به شرایطم حرف زدم. خیلی بهشون اعتماد دارم. هر دوشون معتقد بودن که موندنم تو این شرکت ریسکش زیاده! حالا فردا اگه حوصله ام گرفت و آروم شده بودم میام و جریان رو میگم بهتون.

و اما راجع به ساره ازم پرسیده بودید. براتون میگم. این ساره خانوم چند وقتی بود که نوشته های من رو دنبال میکرد. همیشه هم کامنت میذاشت اما با یه اسم دیگه. یه بار شماره اش رو برام نوشت و گفت اسم اصلیش ساره است. گفت باید راجع به یه مطلب مهمی با هم صحبت کنیم. من شماره اش رو یادداشت کردم اما فرصت نشد زنگ بزنم یا اس بدم. بعدش هم یادم رفت. بعد از دو سه هفته بازم کامنت داد و کلی التماس کرد که حتما بهش زنگ بزنم. من یهو یادم افتاد. از اینهمه اصرارش هم تعجب کردم. بهش یه اس ام اس دادم و خودم رو معرفی کردم. بلافاصله زنگ زد. عصر بود و من هنوز توی شرکت بودم.

اولش کلی گریه کرد. میگفت باورم نمیشه دارم باهات صحبت میکنم. کلی قربون صدقه ام رفت. بعد که آروم شد بهش گفتم چی باعث شده که اینقدر اصرار داشته باشی باهام صحبت کنی؟! گفت میگم اما فعلا فقط میخوام صدات رو بشنوم.

اون روز گذشت. هر روز صبح رأس ساعت 9 به من زنگ میزد و حالم رو می پرسید. هر بار هم که میگفتم بخاطر چه موضوعی میخواستی با من حرف بزنی میگفت بعدا میگم، نمیخوام اول صبحی اوقاتت رو تلخ کنم. تا اینکه رسید به جمعه. خونه ننه ی پارسا بودیم که بهم اس داد میتونم زنگ بزنم؟ جواب دادم عزیزم جایی هستم که نمیتونم صحبت کنم. اما بلافاصله زنگ زد. گوشی رو برداشتم رفتم تو یکی از اتاق خواب ها. صداش میلرزید. با گریه حرف میزد. گفت قبل از هر چیز میخواد یه توضیحی راجع به خودش و گذشته اش بده. گفت نورا من خیلی به تو شباهت دارم. اینکه دختر زیبایی بوده و هست. اینکه خیلی ها میخواستنش و میخوانش. اینکه همیشه مرکز توجه بوده. اینکه خیلی مغرور بوده و هیچ کس رو آدم حساب نمیکرده (اما من اصلا اینجوری نیستم!). آخرش اما خیلی منطقی ازدواج میکنه یعنی با کسی که سنتی اومده خواستگاریش و موقعیت مالی و تحصیلی و اجتماعی و خانوادگی خیلی خوبی داشته ازدواج میکنه و عشق و عاشقی در کار نبوده. از پسر خوشش میاد و کم کم بهم علاقه مند میشن. به گفته ی خودش پسره همه چیزش خوب بوده الا قیافه اش و این خیلی ازش سرتره.

بعد از ازدواجشون، کم کم از این طرف و اون طرف میشنیده که ساره از شوهرش خیلی سره و شوهرش زشته و ... اینم جو گیر میشه. همش احساس شرمندگی میکرده و سعیش این بوده که با شوهرش جایی نره. میگفت همه جا خودم تنهایی میرفتم و مهمونی ها رو اصلا به شوهرم خبر هم نمیدادم! به همه الکی میگفتم مسافرته و مأموریته و نیستش و ...

یکسال بعد از ازدواجشون ساره اونقدر اصرار میکنه تا شوهرش راضی میشه که بره سر کار. ساره تازه درسش تموم شده بوده. وضع مالی خوبی هم داشتن و نیاز  به سر کار رفتنش نبوده. اما بهرحال میگرده و میره تو یه آژانس هواپیمایی که برای فامیلشون بوده مشغول به کار میشه.

چند ماه بعد یکی از همکارهاش بهش علاقه مند میشه و اونقدر سر راه این سبز میشه که در نهایت اینا با هم دوست میشن. خلاصه کنم که دقیقا همه کارهایی که میگه من نوشتم که انجام دادم رو ساره هم انجام داده. با چند نفری دوست شده. حتی همزمان با سه چهار نفر دوست بوده.

اما قصه ی ساره یه فرق اساسی با قصه ی من داره و اون اینکه ساره با همه ی دوستای غیرمجازش رابطه فیزیکی و س.ک.س داشته. حتی از یکیشون باردار میشه! اما بچه رو با کلی مصیبت سقط میکنه و کسی متوجه نمیشه و به همه میگه کیست داشتم و عمل کردم، حتی به شوهرش هم همین رو میگه.

خلاصه سال 88 رفیق فابریک ساره میره و زن میگیره و این رو ول میکنه. خیلی بهش گرون میاد. تصمیم میگیره دیگه دست از این روابط برداره. با شوهرش خوب میشه و تصمیم به بچه دار شدن میگیرن. آخر همون سال هم باردار میشه و دقیقا تو آبان سال 89 خدا بهش یه دختر میده که اسمش رو میذارن ترنم. بعد از زایمانش دوباره با یکی دو نفر دوست میشه. میگه که شوهرش همش مسافرت بود و این تنها میمونده و برای فرار از تنهایی این کار رو کرده. متأسفانه اون پسرها رو میاورده خونه و دوباره روابط فیزیکی داشتن. تا اینکه سال 91 شب بیست و یک ماه رمضون یه خوابی میبینه ساره. بعدش میره دست میذاره روی قرآن و قسم میخوره پیش خودش که دیگه هرگز به این دوستی ها برنگرده و بچسبه به زندگی و شوهر و دخترش. خطش رو عوض میکنه، دیگه سر کار نمیره، نوع لباس و آرایشش رو عوض میکنه و خلاصه حسابی سر به راه میشه.

اوایل امسال دخترش تب میکنه. میبرنش دکتر و فکر میکنن سرما خورده. تو راه بیمارستان دخترش تموم میکنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! باورش نمیشده. فکرکرده بوده بچه خوابه. وقتی تو اورژانس بچه رو معاینه میکنن میگن ضایعه ی مغزی پیش اومده و بچه بخاطر سن کمش نتونسته تحمل کنه و فوت کرده. خیلی وحشتناکه. با هر کلمه ای که ساره گفت من زار زدم. قلبم درد گرفته بود. حتی الان که دارم مینویسم گریه ام گرفته و اشک امانم نمیده بنویسم.

کلی باهاش همدردی کردم. قربون صدقه اش رفتم که آروم بشه. بعد برگشت گفت نورا میدونی دخترم چه روزی فوت کرد؟ گفتم نه. گفت دقیقا اول اردیبهشت سال 92. گفتم با یادآوریش خودت رو عذاب نده. گفت میدونی اون روز چه روزی بود؟ روزی که اولین بار س.ک.س نامشروع داشتم! میگفت این تقاص اشتباهم بود که خدا ازم گرفت. بخاطر گناهای قبلیم خدا اینجوری مجازاتم کرد و جگرگوشه ام رو ازم گرفت و تا ابد من رو داغدار کرد. سعی کردم آرومش کنم اما فایده نداشت. خودم هم حال و اوضاع روحیم وحشتناک بود. گفتم که من در مورد بچه ها چقدر شکننده و حساسم.

و اما نکته ی این صحبت ها و تیر خلاصش کجا بود؟! ساره برگشت گفت نورا خواستم که باهات حرف بزنم و بگم که هوشیار باشی! به زودی خدا دخترت رو ازت میگیره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بخاطر اشتباهات و گناهان قبلیت خدا تقاص سنگینی ازت میگیره. سعی کن از دخترت فاصله بگیری و زیادی وابسته اش نباشی که وقتی از دستت رفت زیاد ضربه نخوری و عین من تو بهت و ماتم نمونی!!!!!!!!!!!!!!!!

هر یه کلمه که از دهنش دراومد من هزار تیکه شدم. بهش گفتم ساره خانوم من تجربیات تو رو نداشتم. من هیچ وقت س.ک.س با کسی غیر از شوهرم نداشتم. من هیچ وقت خیلی از کارهایی که تو کردی رو نکردم. تازه این چه حرفیه؟ خدا بزرگتر از این حرفهاست که بخاطر اشتباه من بچم رو به چوب من بزنه. من یه دوره ای از زندگیم اشتباهاتی داشتم، درست اما این دلیلی واسه حرفهات نیست.

خلاصه که خیلی حرف زدیم. اما چه فایده! وقتی قطع کردم احساس کردم تا آخر عمرم دیگه اون نورای سابق نخواهم شد. مثل یه آدمی شدم که داره پشت یه نهنگ زندگی میکنه! هر لحظه ممکنه نهنگ یه چرخی بزنه و شوت بشم قعر دریا. زندگیم روی یه گسل رفته انگار! درسته که خودم به حرفش مطلقا اعتقادی ندارم اما وقتی به آدم یه هشدار داده بشه همیشه یه نگرانی مبهمی تو ته ته ذهن آدم میمونه. این روزها تا چشمم به طناز میفته چشمام پر از اشک میشه. اگه خدا ازم بگیردش من ثانیه ای زنده نخواهم موند. همه کس وکار منه! همه ی زندگیمه! با ارزش ترین چیزیه که من تو این دنیا دارم.

بگذریم. الان آروم شدم. به ساره هم اس زدم و خواهش کردم دیگه به من نه زنگ بزنه و نه اس بده. میدونید چی جواب داده؟! نوشته منتظرم به زودی زنگ بزنی و بگی که حرفم درست از آب دراومده! یعنی من زنگ بزنم و بگم ساره، طناز از دستم رفت!!!!!!!!!!!! خدایا این چه رسمشه؟! این اسمش دوستیه؟ این اسمش درد و دله؟ این اسمش چیه؟! چرا ناراحت کردن من باید باعث خوشحالی کسی بشه؟ من که طاقت دیدن یه قطره اشک هیچ کسی رو ندارم، این حقم نیست! حتی اگه ساره قصدش ناراحت کردن من هم نبوده باشه بازم نباید منتظر شنیدن خبر مرگ عزیز من باشه!

ساره ی عزیزم بازم میگم : خدا فرشته کوچولوت رو غرق رحمت کنه. به تو و پدرش هم صبر بده.

ببخشید اگه این پست ناراحتتون کرد. داشتم فکر میکردم گاهی عمر شادی ها چقدر کوتاهه! تا همین دیروز من چقدر شاد و سرحال بودم و امروز ..........

اما اینم بگم که اوایل این پست رو من قبل از ظهر نوشته بودم و الان ساعت نزدیک 5 داره میشه. تو این چند ساعت حسابی آروم شدم. بابت همون موضوعی که گفتم اعصابم رو بهم ریخته. تصمیمم رو هم گرفتم. فردا عصری استعفا میدم و از شنبه هم نمیام اینجا. حالا بازم سرحال شدم. به پارسا گفتم بیاد دنبالم تا بریم خرید. محمد هم میره و طناز رو از مهد میگیره. میخوام یه لباس اسپرت واسه خودم و یه پیراهن و کراوات جدید واسه پارسا بخریم. یه سری هم خریدهای خونه رو انجام بدیم.

هانی خوشگل و مهربونم زنگ زد و گفت لباس جوجه رو زحمت کشیده و آماده کرده. قرار شد فردا برام بفرسته دفتر. هانی جونم هزار بار ممنون عزیز دلم. میدونم نمیتونم هیچ وقت محبتت رو جبران کنم. امیدوارم یه روزی فرصت بشه که من هم یه کاری هر چند کوچیک که از دستم برمیاد برات انجام بدم گلم.

خوب من دیگه باید برم. بازم شرمنده بابت پست غم انگیزم. دوستتون دارم. ایشالا که همیشه لبهاتون پر از خنده و دلهاتون پر از شادی باشه عزیزای من.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد