دختر به خانه ی شوهر می رفت و هرچه در خانه ی پدرش بود به عنوان جهیزیه با خود می برد
در آخرین لحظه دختر در آستانه ی در ایستاده دستش را به چار چوب در گرفته بود و گریه می کرد
به پدرش گفتند:
برو دخترت را ببوس او بخاطر تو دارد گریه می کند
پدر با تمسخر گفت:
خیالتان راحت باشد!
او برای اینکه نمی تواند چارچوبه ی در را با خود ببرد گریه می کن نه بخاطر من!