موشی بنام فلفلی در دشت برای خودش لانه ای درست کرد و خیالش راحت بود که زمستان را بخوبی سپری می کند .
یک روز گاوی برای علف خوردن به دشت آمد وروی لانه آقا موشه نشست و مشغول استراحت شد .
موش آمد و از آقای گاو خواهش کرد که از روی لانه اش بلند شود تا خراب نشود .
ولی گاو هیچ توجهی به موش نکرد و گفت : ” تو نیم وجبی به من دستور می دهی
که از اینجا بلند شوم . می دانی من کی هستم ، می دانی من چقدر قوی و پر
زورم ، حالا برو پی کارت و بگذار استراحت کنم . “
موش دوباره خواهش و التماس کرد ولی فایده ای نداشت و گوش آقا گاو به این
حرفها بدهکار نبود . موش پیش خودش فکر کرد ، حالا که با خواهش کردن مشکلش
حل نشده باید کار دیگری بکند .
بعد یکدفعه روی آقا گاو پرید . گاو از خواب بیدار شد و خودش را تکان داد .
موش روی گوش گاو پرید و یک گاز محکم از گوش او گرفت . گاو از جایش بلند
شد و شروع به تکان دادن سرش کرد . ولی موش روی زمین پرید و در یک سوراخ
پنهان شد و گاو نتوانست کاری کند.
وقتی گاو دوباره خوابش برد ، موش دم گاو را گاز گرفت و روی درخت پرید .گاو
از درد بیدار شد .خیلی عصبانی بود ، سعی کرد که بالا بپرد و موش را
بگیرد تا ادبش کند ولی دستش به او نمی رسید .
موش گفت : ” اگه بازم روی لونه من بخوابی ، گازت می گیرم . “
گاو دید ، چاره ای ندارد جز اینکه از آنجا برود و جای دیگری بخوابد . گاو
پیش خودش گفت : ” فلفل نبین چه ریزه ، بشکن ببین چه تیزه . با این قد و
قواره فسقلی اش چه جوری حریف من شد . “
موش با اینکه خیلی کوچکتر از گاو بود توانست مشکلش را حل کند .
پس کارآیی هر کس و هر چیز به قدو قواره اش نیست ، مثل فلفل قرمز ،با اینکه
کوچک است ولی وقتی می خوریم از بس تند است دهانمان می سوزد .
یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 08:39 ق.ظ