حجی در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که
به کاری رود. حجی را گفت: درین کاسه زهر است، نخوردی که هلاک شوی. گفت: من
با آن چه کار دارم؟ چون استاد برفت، حجی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی
گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبید، حجی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل
شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو
بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زندهام،
باقی تو دانی.