پارسی71

سایتی برای تمامی طعم ها!

پارسی71

سایتی برای تمامی طعم ها!

اشعار وحشی بافقی


اشعار داستانی وحشی بافقی

حکایتهای از اهل دلان
نظم کــه سرمایه پایندگی است پایه او غیر چــه دانــد که چیست
پــــرتو ایـــن آتش انجـــــــم سپند دیــــده خفاش چـــه دانــد که چند
گـــرمـی خورشید ز عیسا بپرس خـــــــوبی یــــوسف ز زلیخا بپرس
پایـــــــــه معنی ز فلک برتر است نکته ســــــــرا مرغ ملایک پر است
در خــــم ایــــن دایـــــــره پرشکن زمـــزمه‌ای بـــود بـــــرون از سخن

اهـــــل دلـــــــی تـــــرک جهان کــرده بود
ز اهــــــل جــهان روی نهــــــان کـرده بود
رفته و در زاویــــه‌ای ســـاخته وز همــــه آن زاویـــــه پــــرداخته
آمده سیر از تک و پوی همه بسته در خانه به روی همه
مجلسی او دل آگاه او همدم او آه سحرگاه او
ساخته چون جغد به ویرانه‌ای دم به دمش خود به خود افسانه‌ای
رفت فضولی به در خانه‌اش زد به فضولی در کاشانه‌اش
داد جوابش ز درون سرا کهن سرد اینهمه کوبی چرا
بستم از آنرو در کاشانه سخت تا تو نیاری به درخانه رخت
مرد ز بیرون در آواز داد کای همه را گشته درون از توشاد
تا ندهد دست مرادی که هست حلقه‌ی این در نگذارم ز دست
حلقه‌ی چشم است بر این در مرا کز تو شود کام میسر مرا
گفت بگو تا چه هوا کرده‌ای بر در من بهر چه جا کرده‌ای
گفت مرا آن هوس اینجا فکند کز تو و پند تو شوم بهره‌مند
گفت نداری اثر هوش حیف عقل ترا کرد فراموش حیف
گر شوی از نقد خرد بهره‌مند قیمت این پند شناسی که چند
کاین همه آزار کشیدی ز من سد سخن تلخ شنیدی ز من
ســـــاخته‌ام در بــــه رخت استوار مـــــی‌روی از درگـــــه مـــــن شرمسار
وحشی از این دربدری سود چیست چیست از این مقصد و مقصود چیست
به که در خانه برآری به‌گل تا نروی از در کس منفعل
----------*******----------
پادشهی بود ملایک سپاه بر فلک از قدر زدی بارگاه
در حرمش پرده نشین دختری
اختر سعدی و چه سعد اختری
زلف کجش حلقه کش گوش ماه
چشم غزال از پی چشمش سیاه
خال رخش داغ دل آفتاب
غالیه‌اش پرده‌در مشک ناب
طره که در پای خود انداخته
دام ره کبک دری ساخته
منظره‌ای داشت چو قصر سپهر
شمسه‌ی طاقش گل زرین مهر
نسر فلک طایر دیوار او
تاج زحل قبه‌ی زرکار او
کنگر این منظر عالی مکان
آمده بر قصر فلک نردبان
بود بر آن غیرت بام سپهر
صبحدمی جلوه نما همچو مهر
جلوه او دید یکی خرقه پوش
آمد از آن جلوه‌گری در خروش
تیر جگردوزی از آن غمزه جست
بر جگرش آمد و تا پرنشست
تیر که از سخت کمانی بود
رخنه گر خانه‌ی جانی بود
داشت ز تیرش جگری دردناک
آه کشیدی و تپیدی به خاک
مضطر از آن درد نهانی که داشت
جان به لب از آفت جانی که داشت
ناظر آن منظر عالی بنا
عاشق و دیوانه و سر در هوا
شهر پر آوازه‌ی غوغای او
هرطرف افسانه‌ی سودای او
بیخودی او به مقامی کشید
کز همه بگذشت و به خسرو رسید
یافت چو شه حالت درویش را
خواند وزیر خرد اندیش را
گفت در این کار چه سازم علاج
هست به تدبیر توام احتیاج
از جگرش دشنه جگرگون کنم
یا نکنم هم تو بگو چون کنم
----------*******----------
گفت به جم کوکبه دانا وزیر کای به تو زیبنده کلاه و سریر
هست در این کشتن و خون ریختن
سرزنشی بهر خود انگیختن
مصلحت آنست که پنهانیش
جانب خلوتگه خود خوانیش
پرسیش از آتش دل گرم گرم
پس سخنان شرح دهی نرم نرم
پس طلبی آنچه نیاید از او
وان در بسته نگشاید از او
تا به طلبکاری آن پا نهد
خانه به سیلاب تمنا دهد
مرد مدبر به شه ارجمند
هر چه بیان کرد فتادش پسند
شامگهی سایه‌ی لطف خدای
در حرم خاص‌ترین کرد جای
خواند گدا را به حریم حرم
کرد ز الطاف خودش محترم
گفت که ای سوخته داغ دل
داغ غمت تازه گل باغ دل
آنکه چو شمع است ترا سوز ازو
وانکه نشستی بچنین روز ازو
بستن عقدش بتو بخشد فراغ
لیک به سد عقد در شب چراغ
گر به مثل مهر صباح آوری
شامگه او را به نکاح آوری
مرد گدا پیشه چو این مژده یافت
رقص کنان جانب عمان شتافت
کاسه‌ی چوبین ز میان باز کرد
آب برون ریختن آغاز کرد
خود نه همین یک تنه در کار بود
چشم ترش نیز مدد کار بود
مردم آبی چو خبر یافتند
بهر تماشا همه بشتافتند
رفت یکی پیش که مقصود چیست
گرنه ز سوداست در این سود چیست
گفت بر آنم که پی در ناب
گرد برانگیزم از این بحر آب
منتظرانش همه حیران شدند
وز سخنش جمله پریشان شدند
----------*******----------
لب بگشودند که گر مدتی دور سپهرش بدهد مهلتی
بسکه ازین بحر برون ریزد آب
عرصه این بحر نماید سراب
به که دراین بحر شناور شویم
همچو صدف حامل گوهر شویم
گر نکنیمش ز گهر کامکار
زود از این بحر بر آرد دمار
همچو صدف در ته دریا شدند
بعد زمانی همه پیدا شدند
پر ز گهر ساخته کف چون صدف
بر لب دریا گهر افشان ز کف
بسکه فشاندند بر آن عرصه در
دامن صحرا ز گهر گشت پر
دید چو آن عاشق همت بلند
خاک پر از گوهر خاطر پسند
رفت و ز در کیسه خود ساخت پر
آمد و بر تخت شه افشاند در
ز آمدنش گشت غمین شهریار
فکر بسی کرد به تدبیر کار
فکرت او راه به جایی نیافت
از پی آن درد دوایی نیافت
مرد گدا پیشه زمین بوسه داد
گفت که شاها فلکت بنده باد
گوی فلک قبه ایوان تو
ملک بقا عرصه جولان تو
چتر زر اندود تو خورشید باد
مطربه بزم تو ناهید باد
هست چو ناکامی من کام شاه
نیست ز همت که شوم کام خواه
از مدد همت والای خویش
دست کشیدم ز تمنای خویش
دید چو بر همت او شهریار
کرد بر او عقد جواهر نثار
گفت تویی قابل پیوند من
هست سزاوار تو فرزند من
خواند عزیزان و به سد جد و جهد
بست بدو عقد زلیخای عهد
دامن مقصود فتادش به دست
رفت و به خلوتگه عشرت نشست
----------*******----------
مرد گداپیشه کــــــه آنجا رسید از مــــــــدد همت والا رسیـــــد
همت اگــر سلسله جنبان شود
مــــــور تواند که سلیمان شود
----------*******----------
ای به ره ملک سخن گام زن از تو بسی راه به ملک سخن
نام سخن از تو مبدل به ننگ
قافیه‌ی از نسبت نظمت به تنگ
موی زنخدان گذرانی ز ناف
لیک به آن مو نشوی مو شکاف
گر چه شود ریش به غایت دراز
ریش درازت نکند نکته ساز
پایه ازین مایه نگردد بلند
بز هم ازین مایه بود بهره‌مند
چند عصا رایت شهرت کنی
ریش برآن پرچم رایت کنی
کرد عصایی و بلند اوفتاد
شعر ترا هیچ بلندی نداد
زین علم زرق به میدان نو
کشور معنی نشود زان تو
کوس کند نوحه بر آن پادشاه
کاو شود اقلیم گشای سپاه
تا نکنی غارت نظمی نخست
ره ننماید به تو آن نظم سست
آنکه بود دخل ز دخلش زیاد
دست به درویش نباید گشاد
مهر خموشی به لب خویش نه
پستی خود را نکنی فاش نه
آب که رو جانب پستی فکند
پستی خود گفت به بانگ بلند
کوس نه‌ای، زمزمه کوس چیست
غلغل بیهوده چو ناقوس چیست
خضر نه‌ای، چشمه حیوان مجوی
کالبدی منزلت جان مجوی
نظم دلاویز که جان‌پرور است
پاره‌ای از جان سخن‌گستر است
اهل تناسخ مگر این دیده‌اند
کز سخن خویش نگردیده‌اند
جسم سخن جلوه گه جان کنند
کار مسیحاست که ایشان کنند
----------*******----------
نکته وران طایفه‌ای دیگرند
از دگران پاره‌ای انسان ترند
بلعجبی چند که بی سیر پای
از تتق عرش نمایند جای
کرسی سر چون سر زانو کنند
آن طرف عرش تکاپو کنند
روح به دمسازی روحانیان
جسم به همخوابی جسمانیان
گاه چو مو بر سرآتش به تاب
گاه قصب درگذر آفتاب
دامن فکرت به میان کرده چست
رفته به دریوزه‌ی عقل نخست
حلقه صفت سرشده دمساز پای
حلقه زده بر در این نه سرای
سیر جهان کرده و بر جای خویش
گشته جهان بی‌مدد پای خویش
نادره مرغان همایون اثر
پر نه و مانند ملک تیز پر
بر سر راه کرم لایزال
چشم به ره تا چه نماید جمال
گشته برآن دایره دیرپای
لیک چو پرگار به یک جای پای
پرده گشای رخ ابکار راز
نیل حقیقت کش روی مجاز
ماشطه‌ی حسن جمیلان فکر
شانه زن زلف خیالات بکر
تا که در این مرحله عمر کاه
درپی این خرقه سپاریم راه
قرب سخن مقصد اقصای ماست
ساحت آن ملک طرب جای ماست
هست سخن شاهد دلجوی ما
در طلب اوست تکاپوی ما
شب همه شب ما و تمنای او
خواب نداریم ز سودای او
از اثر بود سخن بود ماست
روی سخن قبله مقصود ماست
هست به محراب سخن روی ما
سجده گه ما سر زانوی ما
شب دم از افسانه او می‌زنیم
روز در خانه او می‌زنیم
----------*******----------
ای رطب تازه‌رس باغ جود ذات تو نوباوه باغ وجود
----------*******----------
دانه‌ی این نخل چو می‌کاشتند بر ثمری چون تو نظر داشتند
مهر سحر گردی بسیار کرد بر سر این کشته بسی کار کرد
ابر کرم قطره بسی ریخته تا ز گل این نخل بر انگیخته
جز تو کسی میوه‌ی این شاخ نیست غیر تو زیبنده‌ی این کاخ نیست
کاخ فلک را که برافراختند خاصه پی چون تو کسی ساختند
کشور هستی‌ست مسلم ترا حکم رسد برهمه عالم ترا
هر که به غیر از تو سپاه تواند گوش به در چشم به راه تواند
چرخ جنیبت کش فرمان تست گوی فلک در خم چوگان تست
دور زده دست به فتراک تو آمده محراب فلک خاک تو
حیف که باشی به چنین آبروی بر سر این گوی چو طفلان کوی
آب کزو گشته هر آلوده پاک می‌شود آلوده به یک مشت خاک
هر که در این خاک عداوت فن است خاک شود آخر اگر آهن است
آینه هر چند بود صاف دل زنگ برآرد چو بماند به گل
بگذر ازین خاک و گل عمر کاه چند کنی آیینه دل سیاه
خیز و صفایی بده آیینه را زو بزدا ظلمت دیرینه را
آینه کز زنگ شده تیره رنگ مالش خاکستر از او برده رنگ
آتشی از فقر و غنا برفروز هر چه بیایی ز علایق بسوز
زان کف خاکستری آور به کف زنگ از آن آینه کن برطرف
تا چو نظر جانب او افکنی دیده شود هر چه بود دیدنی
آه که آیینه به زنگ اندر است هر نفسش تیرگی دیگر است
----------*******----------
بر همه روشن بود آیینه وار کز نفس آیینه رود در غبار
آینه‌ی دل که پر از نور باد از نفس تیره دلان دور باد
زنگ و غباری چو شود حایلش رفع نماید دم صاحب دلش
چرخ نگر کز نفس جان فزا ز آینه خور شده ظلمت زدا
هر نفسی را نبود این اثر می‌وزد این باد ز باغ دگر
کی به همه عمر دم ما کند آنچه به یک دم دم عیسا کند
روح فزاید دم روح الهی با نفس روح کند همرهی
از دم ما طایفه‌ی بلهوس زنده شود مرده چو شمع از نفس
گر تو بر آنی که به جایی رسی رسته ز ظلمت به صفایی رسی
صاف دلی را به مقابل گرای تا شودت ز آینه ظلمت زدای
ماه چو با مهر مقابل شود وارهد از ظلمت و کامل شود
لیک بسی راه کند طی هلال تا گذر آرد به مقام و کمال
ره به در کعبه نیابد کسی تا نکند قطع بیابان بسی
کعبه‌ی وصل است هوای دگر سیر ره اوست به پای دگر
فیض در او مرحله در مرحله نور در او مشعله در مشعله
روح در این قافله محمل کش است این چه فضا وین چه ره دلکش است
آب درین بادیه اشک نیاز هادی ره مرحمت کار ساز
دیده ز بس پرتو خورشید تاب شب پره‌ای در گذر آفتاب
مانده در این ره خرد دور رو کند در این ره نظر تیزرو
خود به چنین جا که خرد مانده لال هست زبان را چه مجال مقال
----------*******----------
جسم در او راه به جایی نیافت خواست رود قوت پایی نیافت
جان به حیل می‌کند اینجا مقام جسم که باشد که بود تیزگام
چند توان بود به دوری صبور دیده بر افروز به نور حضور
هر که در این ره به طلب گام زد گشت بقای ابدش نامزد
خیز که این راه به پایان بریم رخت به سرچشمه حیوان بریم
کسوت جسم از سر جان برکشیم یک دو قدح آب بقا در کشیم
غسل بر آریم در آب بقا چهره بشوئیم ز گرد فنا
خامه‌ی رد برسر هر بد کشیم لوح فنا را رقم رد کشیم
چند نشینیم در این کنج تنگ چند توان کرد به یک جا درنگ
در بن این شیشه سیماب گون بند چو دیوم به هزاران فسون
آه که دیوانه شدم تا به چند در تن این شیشه توان بود بند
وای که هرچه کنم اهتمام جز بن این شیشه نیابم مقام
مور چو در شیشه بود سرنگون جانش از آنجا مگر آید برون
مور کی از شیشه نماید صعود تا ندمد بال و پرش از وجود
کو پر همت که از اینجا پریم رخت به سرمنزل عنقا بریم
شهپر همت چو بیابد مگس کی کندش فرق ز سیمرغ کس
همت اگر پایه فزایی کند پشه بی‌بال همایی کند
همت اگر پای به میدان نهد گوی فلک در خم چوگان نهد
گر نبود همت ازین نه صدف گوهر مقصود که آرد به کف
رباعیات وحشی بافقی


یارب که بقای جاودانی بادا کامت بادا و کامرانی بادا
هر اشربه‌ای کز پی درمان نوشی خاصیت آب زندگانی بادا

عشرت بادا صبح تو و شام ترا آغاز تو را خوشی و انجام ترا
شبهای ترا باد نشاط شب عید نوروز ز هم نگسلد ایام ترا

شد یار و به غم ساخت گرفتار مرا نگذاشت به درد دل افکار مرا
چون سوی چمن روم که از باد بهار دل می‌ترقد چو غنچه، بی‌یار، مرا

جان سوخت ز داغ دوری یار مرا افزود سد آزار بر آزار مرا
من کشتنیم کز او جدایی جستم ای هجر به جرم این بکش زار مرا

از بهر نشیمن شه عرش جناب بنگر که چه خوش دست به هم داد اسباب
گردید سپهر خیمه و انجم میخ شد سد ره ستون و کهکشان گشت طناب

اندر ره انتظار چشمی که مراست بی نور شد و وصال تو ناپیداست
من نام بگرداندم و یعقوب شدم ای یوسف من نام تو یعقوب چراست

آن سرو که جایش دل غم پرور ماست جان در غم بالاش گرفتار بلاست
از دوری او به ناخن محرومی سد چاک زدیم سینه جایش پیداست

پیوستن دوستان به هم آسان است دشوار بریدن است و آخر آن است
شیرینی وصل را نمی‌دارم دوست از غایت تلخیی که در هجران است

شاها سربخت بر در دولت تست یک خیمه فلک ز اردوی شوکت تست
گر خیمه‌ی چرخ را ستونی باید اندازه ستون خیمه‌ی رفعت تست

اکسیر حیات جاودانم بفرست کام دل و آرزوی جانم بفرست
آن مایع که سرمایه‌ی عیش و طرب است آنم بفرست و در زمانم بفرست
شوخی که خطش آیه‌ی فرخ فالی است نادیدن آن موجب سد بد حالی است
تا شمع رخش نهان شد از پیش نظر شد دیده تهی ز نور و جایش خالی است

جز فکر جدا شدن ز دلدارم نیست این صبر هراسنده ولی یارم نیست
دندان به جگر نهادنی می‌باید اما چه کنم صبر جگر دارم نیست

مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت مهری نه چو این مهر که میدانی داشت
این مهر نه عاشقی ست ، مهری ست که آن با یوسف مصر پیر کنعانی داشت

شاها سر روزگار پامال تو باد گردون ز کتل کشان اجلال تو باد
هر صید مرادی که بود در عالم فتراک پرست رخش اقبال تو باد

شاها چو کمان قدر به فرمان تو باد چون گوی فلک در خم چوگان تو باد
آن سینه پر داغ که خصمت دارد صندوقه تیرهای پران تو باد

صید افکنی مراد آیین تو باد عیوق شکارگاه شاهین تو باد
هر سر که نه در پای سمند تو بود بر بسته به جای طبل برزین تو باد

شاها در جهان عرصه‌ی در گاه تو باد آفاق پراز خیمه و خرگاه تو باد
این خیمه‌ی بی ستون که چرخش خوانند قایم به ستون خیمه‌ی جاه تو باد

جرم است سراپای من خاک نهاد لیکن بودم به عفو او خاطر شاد
ای وای اگر عفو نباشد ، ای وای فریاد اگر جرم نبخشد ، فریاد

کوی تو که آواره هزاری دارد هرکس به خود آنجا سر و کاری دارد
تنها نه منم تشنه‌ی دیدار، آنجا جاییست که خضر هم گذاری دارد

وحشی که همیشه میل ساغر دارد جز باده کشی چه کار دیگر دارد
پیوسته کدویش ز می ناب پر است یعنی که مدام باده در سر دارد
گر کسب کمال می‌کنی می‌گذرد ور فکر مجال می‌کنی می‌گذرد
دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال هر نوع خیال می‌کنی می‌گذرد

فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد
اینها که من از جفای هجران دیدم یک شمه به سد سال بیان نتوان کرد

تیرت چو ره نشان پران گیرد هر بار نشان زخم پیکان گیرد
از حیرت آن قدرت بخت اندازی مردم لب خود بخش به دندان گیرد

دل زان بت پیمان گسلم می‌سوزد برق غم او متصلم می‌سوزد
از داغ فراق اگر بنالم چه عجب یاران چه کنم، وای دلم می‌سوزد

یارب که زمانه دلنوازت باشد ایام همیشه کار سازت باشد
رخش تو سپهر و زین رخش تو هلال خورشید به جای طبل بازت باشد

می‌خواست فلک که تلخ کامم بکشد ناکرده‌ی می طرب به جامم، بکشد
بسپرد به شحنه فراق تو مرا تا او به عقوبت تمامم بکشد

شاها به عداوت توکس یار نشد کاو در نظر جهانیان خوار نشد
با نشأه‌ی خصمی تو آنکس که بخفت در خواب شد آنچنان که بیدار نشد

آنان که به کویی نگران می‌گردند پیوسته مرا به قصد جان می گردند
از رشک نبات می‌دهم جان که چرا گرد سر هم نام فلان می‌گردند

آن زمره که از منطق ما بی‌خبرند سد نغمه‌ی ما به بانک زاغی نخرند
زاغیم شده به عندلیبی مشهور ما دیگر و مرغان خوش الحان دگرند

مجنون به من بی سر و پا می‌ماند غمخانه‌ی من به کربلا می‌ماند
جغدی به سرای من فرود آمد و گفت کاین خانه به ویرانه ما می‌ماند
ای چرخ مرا دلی ست بیداد پسند بیمم دهی از سنگ حوادث تا چند
من شیشه نیم که بشکند سنگ توام مرغ قفسم که گشتم آزاد ز بند

یا صاحب ننگ و نام می‌باید بود یا شهره‌ی خاص و عام می‌باید بود
القصه کمال جهد می‌باید کرد در وادی خود تمام می‌باید بود

در کوی توام پای تمنا نرود من سعی بسی کنم ولی پا نرود
خواهم که ز کویت روم اما چه کنم کاین بیهده گرد پا دگر جا نرود

تا پای کسی سلسله آرا نشود او را سر قدر آسمان سا نشود
باز ار نشود صید و نیفتد در قید او را به سر دست شهان جا نشود

در صید گهت که جان طرب ساز آید سیمرغ اسیر چنگل بازآید
هر جا که صدای طبل باز تو رسد سد مرغ دل از شوق به پرواز آید

ازدیده ز رفتن تو خون می‌آید بر چهره سرشک لاله گون می‌آید
بشتاب که بی توجان ز غمخانه‌ی تن اینک به وداع تو برون می‌آید

خوش آن که ره عشق بتی پیماید برخاک رهش روی ارادت ساید
یک سو نظرش که غیر پیدا نشود دل در طرفی که یار کی می‌آید

تا شکل هلال گردد از چرخ پدید کز بهر در شادی عید است کلید
روز وشب عمر بی زوالت بادش مستلزم اجر روزه و شادی عید

نوروز شد و بنفشه از خاک دمید بر روی جمیلان چمن نیل کشید
کس را به سخن نمی‌گذارد بلبل در باغ مگر غنچه به رویش خندید

آهنگ سفر می‌کند آن ماه عذار ای جان که نفس گیر شدی ناله برآر
در محملش آویز دلا همچو جرس وزناله و فریاد زبان باز مدار
یارب که در این دایره‌ی دیر مدار باشی ز چنان زندگیی برخوردار
کایام شریف عیدش ار جمع کنند سد عمر ابد به هم رسد بلکه هزار

دانی شاها که مهر فرخنده اثر تحویل حمل نمود و بودش چه نظر
تا روز نشاطت که به گلشن گذرد هرروز فزونتر بود از روز دگر

ای صیت معالجات تو عالم گیر و آوازه تو کرده جهان را تسخیر
یارب که جدا مباد تا عالم هست صحت ز تنت چو نور از بدر منیر

آن شمع که دوش بود تب تا سحرش صحت پی رفع تب در آمد ز درش
تب از بدنش راه‌گریزی می‌جست فصاد جهاند از ره نیشترش

ای منشاء دانایی و ای مایه هوش بفرست از آن که تا سحر خوردم دوش
بسیار نه ، کم نه، آن قدر بخش که من هشیار نگردم و نمانم مدهوش

ای جان و تنم مطیع و شوق تو مطاع رفتی و جدا زان رخ خورشید شعاع
هیهات که جان وداع تن کرد و نداد چندان مهلت که تن شتابد به وداع

فن تو و سد هزار برهان کمال شغل من و یک جهان خیالات محال
تو منزوی مدرسه‌ی عالی فضل من بیهده گرد راست بازار خیال

در نامه رقم ز خانه‌ای یافته‌ام وز عنبر تر شمامه‌ای یافته‌ام
از شوق دمی هزار بارش خوانم گویی تو که گنج نامه‌ای یافته‌ام

تا کار جهان به کام کس نیست مدام عیش تو مدام باد و کار تو تمام
در مجلس عشرت تو غم خوردن دهر یارب که بود چو روزه در عید حرام

تا در ره عشق آشنای تو شدم با سد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلی‌وش من به حال زارم بنگر مجنون زمانه از برای تو شدم
امشب همه شب ز هجر نالان بودم با بخت سیه دست و گریبان بودم
قربان شومت دی به که همره بودی کامشب همه شب به خویش گریان بودم

از آبله‌ای تازه گل باغ ارم حاشا که شود طراوت روی تو کم
نی جوهر حسن لاله است از ژاله نی زیور خوبی گل است از شبنم

ای آنکه به یکرنگی تو متصفم در بندگیت مقرم و معترفم
با «فاف» و «ر» و « الف ،ب » و «ه » ز کرم بفرست بدست «غین » و « لام» و « الفم»

تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم آهسته ز فرقت تو فریاد کنم
وقت است که دست از دهن بردارم از دست غمت هزار بیداد کنم

رخسار تو ای تازه گل گلشن جان کز آبله شبنمی نشسته ست بر آن
لاله ست ولی آمده با ژاله قرین ماهی‌ست ولی کرده به سیاره قران

تا بود چنین بود و چنین است جهان از حادثه دهر کرا بود امان
بلقیس اگر به ملک جاویدان رفت جاوید تو مانی ای سلیمان زمان

خورشید که هست شمسه‌ی هفت ایوان خواهی که بگویمت که چون گشت عیان
زد رفعت شاه خیمه بیرون از چرخ ماندش ز ستون خیمه بر چرخ نشان

در نفی رخت شمع شبی راند سخن روزش دیدم گرفته کنجی مسکن
ماننده‌ی عاصیی که در روز جزا با روی سیاه سر برآرد ز کفن

ای مدت شاهی جهان مدت تو در عید سرور خلق از دولت تو
گر عید تواند که مجسم گردد آید ز پی تهنیت خلعت تو

ای رفعت و شان فروترین پایه تو خوبی یکی از هزار پیرایه‌ی تو
از بهر خدا سایه زمن باز مگیر ای سایه‌ی رحمت خدا سایه‌ی تو
خوش آن که شود بساط مهجوری طی در بزم وصال می‌کشم پی در پی
می‌جویمت آنچنان که مهجور وصال مشتاق توام چنان که مخمور به می

گر درخور مهرم احترامی بودی نزدیک توام قدر تمامی بودی
من می‌گفتم که عشق من تا به کجاست گر ز آنطرف از عشق مقامی بودی

ای کاش برات من براتی بودی کر مفلسیم خط نجاتی بودی
بالله که آنچنان برایت می‌بود گر از طرف تو التفاتی بودی

در عهد معالجات تو بیماری بیکار شد از شیوه خلق آزاری
نی از پی آزار به سوی تو شتافت آمد که شکایت کند از بیکاری

گر با تو گهی نظر کنم پنهانی لازم نبود که طبع خود رنجانی
من بودم و دیدنی چو این هم منع است آن نیز به یاران دگر ارزانی

ای درگه تو عید گه روحانی در تهنیتت هم انسی و هم جانی
از لطف تو عیدیی طمع دارم لیک ترسم که توام طفل طبیعت خوانی

خموشی و عشق در اشعار وحشی بافقی
گفتار در نکویی خموشی و عشق
*********************
بیا وحشی خموشی تا کی و چند خموشی گر چه به پیش خردمند
خموشی پرده پوش راز باشد نه مانند سخن غماز باشد
چو دل را محرم اسرار کردند خموشی را امانت دار کردند
بر آن کس کز هنر یکسو نشسته خموشی رخنه‌ی سد عیب بسته
خموشی بر سخن گر در نبستی ز آسیب زبان یک سر نرستی
بسا ناگفتنی کز گفتنش مرد کند هنگامه‌ی جان بر بدن سرد
خموشی پاسبان اهل راز است از او کبک ایمن از آشوب باز است
نشد خاموش کبک کوهساری از آن شد طعمه‌ی باز شکاری
اگر توتی زبان می‌بست در کام نه خود را در قفس دیدی نه در دام
نه بلبل در قفس باشد ز صیاد که از فریاد خود باشد به فریاد
اگر رنج قفس در خواب دیدی چو بوتیمار سر در پر کشیدی
زبان آدمی با آدمیزاد کند کاری که با خس می‌کند باد
زبان بسیار سر بر باد دادست زبان سر را عدوی خانه زادست
عدوی خانه خنجر تیز کرده تو از خصم برون پرهیز کرده
ولی آنجا که باشد جای گفتار خموشی آورد سد نقص در کار
اگر بایست دایم بود خاموش زبان بودی عبث ، بی ماحصل گوش
زبان و گوش دادت کلک نقاش که گاهی گوش شو گاهی زبان باش
ز گوشت نفع نبود وز زبان سود که باشی گوش چون باید زبان بود
نوا پرداز ای مرغ نواساز که مرغان دگر را رفت آواز
تو اکنون بلبلی این بوستان را صلای بوستان زن دوستان را
سرود طایران عشق سر کن نوا تعلیم مرغان سحر کن
تو دستان زن که باشد عالمی گوش زبانها را سخن گردد فراموش
کتاب عشق بر طاق بلند است ورای دست هر کوته پسند است
فرو گیر این کتاب از گوشه طاق که نگشودش کس و فرسودش اوراق
ورق نوساز این دیرین رقم را ولی نازک تراشی ده قلم را
اگر حرفت نزاکت بار باید قلم را نازکی بسیار باید
چو مطرب نازکی خواهد در آهنگ زند مضراب نازک بر رگ چنگ
قلم بردار و نوک خامه کن تیز به شیرین نغمه‌های رغبت آمیز
نوای عشق را کن پرده‌ای ساز که در طاق سپهرش پیچد آواز
فلک هنگامه کن حرف وفا را برآر از چنگ ناهید این نوا را
حدیث عشق گو کز جمله آن به ز هر جا قصه‌ی آن داستان به
محبت نامه‌ای از خود برون آر تو خود دانی نمی‌گویم که چون آر
نموداری ز عشق پاک بازان بیانش از زبان جان گدازان
زبان جان گدازان آتشین است چو شمعش آتش اندر آستین است
کسی کش آن زبان در آستین نیست زبانش هست اما آتشین نیست
حدیث عشق آتشبار باید زبان آتشین در کار باید

-*--------------***************----------------*-

گفتار در چگونگی عشق
یکی میل است با هر ذره رقاص کشان هر ذره را تا مقصد خاص
رساند گلشنی را تا به گلشن دواند گلخنی را تا به گلخن
اگر پویی ز اسفل تا به عالی نبینی ذره‌ای زین میل خالی
ز آتش تا به باد از آب تا خاک ز زیر ماه تا بالای افلاک
همین میل است اگر دانی ، همین میل جنیبت در جنیبت ، خیل در خیل
سر این رشته‌های پیچ در پیچ همین میل است و باقی هیچ بر هیچ
از این میل است هر جنبش که بینی به جسم آسمانی یا زمینی
همین میل است کهن را درآموخت که خود را برد و بر آهن ربا دوخت
همین میل آمد و با کاه پیوست که محکم کار را بر کهرباست
به هر طبعی نهاده آرزویی تک و پو داده هر یک را به سویی
برون آورده مجنون را مشوش به لیلی داده زنجیرش که می‌کش
ز شیرین کوهکن را داده شیون فکنده بیستون پیشش که می‌کن
ز تاب شمع گشته آتش افروز زده پروانه را آتش که می‌سوز
ز گل بر بسته بلبل را پر و بال شکسته خار در جانش که می‌نال
غرض کاین میل چون گردد قوی پی شود عشق و درآید در رگ و پی
وجود عشق کش عالم طفیل است ز استیلای قبض و بسط میل است
نبینی هیچ جز میلی در آغاز ز اصل عشق اگر جویی نشان باز
اگر یک شعله در خود سد هزار است به اصلش بازگردی یک شرار است
شراری باشد اول آتش انگیز کز استیلاست آخر آتش تیز
تف این شعله ما را در جگر باد از این آتش دل ما پر شرر باد

ازین آتش دل آن را که داغیست اگر توفان شود او را فراغیست
کسی کش نیست این آتش فسرده‌ست سراپا گر همه جانست مرده‌ست
اگر سد آب حیوان خورده باشی چو عشقی در تو نبود مرده باشی
مدار زندگی بر چیست برعشق رخ پایندگی در کیست در عشق
ز خود بگسل ولی زنهار زنهار به عشق آویز و عشق از دست مگذار
به عین عشق آنکو دیده‌ور شد همه عیب جهان پیشش هنر شد

هنر سنجی کند سنجیده‌ی عشق نبیند عیب هرگز دیده‌ی عشق


ترجیع بند وحشی بافقی (ساقی نامه)

ساقی بده آن باده که اکسیر وجود است شوینده آلایش هر بود و نبود است
بی زیبق و گوگرد که اصل زر کانی‌ست مفتاح در گنج طلا خانه‌ی جود است
بی گردش خورشید کم و بیش حرارت کان زر از او هر چه فراز است و فرود است
قرعی نه و انبیقی و حلی و نه عقدی در بوته گداز زر و نه نار و نه دود است
سیماب در او عقد وفا بسته بر آتش از هردو عجب اینکه نه بود و نه نمود است
هم عهد در او سود و زیان همه عالم وین طرفه که در وی نه زیان است و نه سود است
در عالم هستی که ز هستی به در آییم ما را چه زیان از عدم سود وجود است
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم

مطرب به نوای ره ما بی‌خبران زن تا جامه درانیم ره جامه دران زن
آورد خمی ساقی و پیمانه بر آن زد تو نیز بجو ساز خود و زخمه بر آن زن
زان زخمه که بی‌حوصله از شحنه هراسد خنجر کن و زخمش به دل بی‌جگران زن
آن نغمه بر آور که فتد مرغ هوایی زان رشته گره بر پر بیهوده پران زن
بانگی که کلاه از سر عیوق در افتد بر طنطنه کوکبه‌ی تاجوران زن
این میکده وقف است و سبیل است شرابش بر جمله صلایی ز کران تا به کران زن
بگذار که ما بی‌خود و مدهوش بیفتیم این نعمه‌ی مستانه به گوش دگران زن
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی‌هست در این میکده مستیم

ساقی بده آن می که ز جان شور برآرد بردار اناالحق سر منصور برآرد
آن می که فروغش شده خضر ره موسی آتش ز نهاد شجر طور برآرد
آن می که افق چون شودش دامن ساغر خورشید ز جیب شب دیجور برآرد
آن می که چو ته مانده فشانند به خاکش سد مرده سر مست سر از گور برآرد
ترجیع بند
آن می که گر آهنگ کند بر در و بامم ماتم ز شعف زمزمه‌ی سور برآرد
آن می که چو تفسیده کند طبع فسرده سد «العطش» از سینه کافور برآرد
آن می به کسی ده که به میخانه نرفته ست تا آن میش از مست و ز مستور بر آرد
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم

کو مطرب خوش نغمه که آتش اثر آید کان نغمه برآرد که ز جان دود بر آید
آن نغمه که سر می و میخانه کند فاش تا زاهد پیمانه شکن شیشه گر آید
آن نغمه که چون شعله فروزد به در گوش از راه نفس بوی کباب جگر آید
آن نغمه که چون گام نهد بر گذر هوش جان رقص کنان بر سر آن رهگذر آید
آن نغمه‌ی شیرین که پرد روح به سویش مانند مگس کاو به سلام شکر آید
آن نغمه‌ی پر حال که در کوی خموشان هر ناله‌اش از عهده‌ی سد جان به درآید
ز آن نغمه خبرده به مناجاتی مسجد بی آنکه چو ما از دو جهان بی‌خبر آید
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم

دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم
لای ته خم سندل سر ساخته یعنی ایمن شده از دردسر ------ و مکانیم
چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالی بی‌کیسه‌ی بازار چه سود و چه زیانیم
ما هیچ بها بنده کم از هیچ نیرزیم هر چند که اندر گرو رطل گرانیم
شیریم سر از منت ساطور کشیده قصاب غرض را نه سگ پای دکانیم
پروانه‌ای از شعله ما داغ ندارد هر چند که چون شمع سراپای زبانیم
هشیار شود هر که در این میکده مست است اما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
رندان خرابات سر و زر نشناسند چیزی بجز از باده و ساغر نشناسند
بی‌خود شده و برده وجود و عدم از یاد درویش ندانند و توانگر نشناسند
رطلی که بغلتید شناسند و دگر هیچ دور فلک و گردش اختر نشناسند
یابند که در ظلمت میخانه حیات است آن چشمه که می‌جست سکندر نشناسند
بازان کم آزار نظر بسته ز صیدند غیر از می چون خون کبوتر نشناسند
دشنام و دعا را بر ایشان دوییی نه شادی ز غم و زهر ز شکر نشناسند
هستند شناسای می و میکده چون ما فردوس ندانسته ز کوثر نشناسند
ما گوشه نشینان خرابا الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم

تا راه نمودند به ما دیر مغان را خوش می‌گذرانیم جهان گذران را
از مغبچگان بسکه در او غلغل شادیست نشینده کس آوازه‌ی اندوه جهان را
دیری نه ، بهشتی ، ز می و مغبچه در وی از کوثر و از جام فراغت دل و جان را
آن دیر که هر مست که آنجا گذر انداخت خود گم شدو گم کرد ز خود نام و نشان را
دیری که سر از سجده‌ی بت باز نیاورد هرکس که در او خورد یکی رطل گران را
مسجد نه که در وی می و می‌خواه نگنجد سد جوش در این راه هم این را و هم آن را
غلتیده چو ما پیش بتی مست به بویی هر گوشه هزاران و نیالوده دهان را
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم

ترسا بچه‌ای کز می و جامش خبرم نیست خواهم برمش نام ولی آن جگرم نیست
کافر شدم از بسکه کنم سجده به پایش اینست که زناری از او بر کمرم نیست
ناقوس نوازم که مناجات بت اینست در حلقه‌ی تسبیح شماران گذرم نیست
آنجا که صلیب است نمودار سر دار پایم شد و کم گشت و سراغی ز سرم نیست
گر خدمت خنزیر کند امر چه تدبیر گیرم ره خدمت که طریق دگرم نیست
شیخی پس سد چله پی دختر ترسا آن کرد، از او غیرت دین بیشترم نیست
ترسا بچه گو باده از این مست ترم ساز تا بستن زنار بگویم خبرم نیست
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم

گر عشق کند امر که زنار ببندیم زنار مغان در سر بازار ببندیم
سد بوسه به هر تار دهیم از پی تعظیم تسبیح بتش بر سر هر تار ببندیم
گر صومعه داران مقلد نپسندند هر چند گشایند دگر بار ببندیم
معلوم که بر دل چو در لطف گشاید آن عشق که برخویش به مسمار ببندیم
برلب تری باده و خشک ار نم او حلق پیداست چه طرف از در خمار ببندیم
آن باده خوش آید که دود بر سر و بر گوش راه سخن مردم هشیار ببندیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم

خواهم که شب جمعه‌ای از خانه خمار آیم به در صومعه زاهد دین دار
در بشکنم و از پس هر پرده زرقی بیرون فکنم از دل او سد بت پندار
بر تن درمش خرقه سالوس و از آن زیر آرم به در صومعه سد حلقه زنار
مردان خدا رخت کشیدند به یکبار چیزی به میان نیست بجز جبه و دستار
این صومعه داران ریایی همه زرقند پس تجربه کردیم همان رند قدح خوار
می خوردن ما عذر سخن کردن ما خواست بر مست نگیرند سخن مردم هشیار
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم

رفتم به در مدرسه و گوش کشیدم حرفی که به انجام برم پی ، نشیندم
سد اصل سخن رفت و دلیلش همه مدخول از شک و گمانی به یقینی نرسیدم
بس عقده که حل گشت در او هیچ نبسته یک در نگشودند ز سد قفل کلیدم
گفتند درون آی و ببین ماحصل کار غیر از ورقی چند سیه کرده ندیدم
گفتند که در هیچ کتابی ننوشتند هر مسأله عشق کز ایشان طلبیدم
جستم می منصور ز سر حلقه‌ی مجلس آن می‌طلبی گفت که هرگز نچشیدم
دیدم که در او دردسری بود و دگر هیچ با دردکشان باز به میخانه دویدم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم

المنة لله که ندارم زر و سیمی کز بخل خسیسی شوم ، از حرص لیمی
شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد باید ز پی جان خود افروخت جحیمی
نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان نی بسته‌ی امیدی و نی خسته‌ی بیمی
ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی یک گوشه‌ی نان بس بود و پاره گلیمی
بهر شکمی کاوست پی مزبله مزدور دریوزه‌ی هر سفله بود عیب عظیمی
ز آنجا که بود سیری چشم و دل قانع ده روز بسازم نه به قرصی که به نیمی
گر روح غذا گیرد از آن باده که ماراست سد سال توان زیست به تحریک نسیمی
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم

دارم ز زمان شکوه نه از اهل زمانه کو مطرب و سازی که بگویم به ترانه
خواهم که سر آوازه‌ای از تازه بسازم کرند به بازار به آواز چغانه
سر کندن و انداختنش را چه توان گفت مرغی که نه آبی طلبیده‌ست و نه دانه
در عهد که بوده ست که یک بار شنوده‌ست تاریخ جهان هست فسانه به فسانه
بلبل هدف تیر نمودن که پسندد خاصه که بود بلبل مشهور زمانه
جز عشق و محبت گنهم چیست ،چه کردم ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
ساقی سخن مست دراز است ، بده می تا درد سر شکوه کشد یا ز میانه
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم

گر شکوه‌ای آمد به زبان بزم شراب است باید که بشویند ز دل عالم آب است
زینش نتوان سوخت گر از خویش بنالد آن مرغ که در روغن خود گشته کباب است
ابری برسد روزی و جانش به تن آید آن ماهی تفسیده که در آب سراب است
گر قهقهه‌اش نیست مخوان مرغ به کویش آن کبک که آرامگهش جای عقاب است
پا در گلم و مقصد من دور حرم لیک تا چون بر هم ز آنکه رهم جمله خلاب است
وین طرفه که بارم همه شیشه ست پر از می وقتی که شود شیشه تهی ، کار خراب است
کو خضر که تا باز کند چشم و ببیند خمخانه و خمها که پر از باده‌ی ناب است
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم

میخانه که پرورده‌ام از لای خم او بادا سر من خاک ته پای خم او
حیف است به زیر سر من ، بر سر من نه آن خشت که بوده ست به بالای خم او
در خدمتم آنجا که برای گل تسبیح خاکی به کف آرم مگر از جای خم او
سوری و چه سوری ست که در عقد کس آید بنت العنب آن بکر طرب زای خم او
توفان چه کند کشتی نوحش چه نماید آبی که زند موج ز دریای خم او
در زردی خورشید قیامت به خود آییم ما را که صبوحی‌ست ز صهبای خم او
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم

وحشی مگر آن زمزمه از چنگ برآید کز عهده‌ی شکر می ساقی به درآید
آن ساقی باقی که پی جرعه کش او خورشید قدح ساز و فلک شیشه گر آید
آن درد که در میکده او به سفالی ست لطفی ست که کرده ست چو در جام زر آید
خواهد ز سبوی می او تاج سر خویش آن کس که سدش بنده زرین کمر آید
در کوچه میخانه‌ی او گر فکنی راه بس خضر سبوکش که ترا در نظرآید
گردر بزنی ، سد قدحت پیش دوانند آن وقت که آواز خروس سحر آید
گو میر شبش گیر و بزن سخت و ببر رخت مستی که شبانگاه از آنجا به درآید
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم

وحشی بافقی و اشعارش : در ستایش میرمیران
در ستایش میرمیران

سال نو و اول بهار است پای گل و لاله در نگار است
والای شقایق است دررنگ پیراهن غنچه نیم کار است
آن شعله که لاله نام دارد در سنگ هنوز چون شرار است
پستان شکوفه است پر شیر نوباوه‌ی باغ شیرخوار است
برگ از سر شاخه تازه جسته گویا که مگر زبان مار است
این فرش زمردی ببینید کش از نخ سبزه پود وتار است
ای پرده نشین گل بهاری مرغ چمنت در انتظار است
این وزن ترانه می‌سراید مرغی که مقیم شاخسار است
کای تازه بهار عالم افروز هر روز تو عید باد و نوروز

بخت تو بهار بی خزان باد عالم ز تو رشگ بوستان باد
گردون همه چشم باد از انجم وز چشم بدت نگاهبان باد
قدرت که براق اوج پوی است با توسن چرخ هم عنان باد
بزمت که مفر آرزوهاست با وسعت خلد توأمان باد
آثار کف گهر فشانت زینت گر راه کهکشان باد
در عرصه کبریای تو وهم هر جا که قدم نهد میان باد
در گوشه ذکر گوشه گیران این ذکر طرار هر زبان باد:
کز حادثه باد میرمیران در حفظ دعای گوشه گیران

آنجا که فلک ز دست خرگاه با قدر تو هست سالها راه
یک رشحه ز کلک لطف تو بس در هندسه‌ی ترقی جاه
جزمی‌ست کز و الف شود الف صفری‌ست کزوست ، پنج و پنجاه
لب تشنه و کام دشمنت کرد از شاخ امید دست کوتاه
دستی نه ومیوه بر سر شاخ دلوی نه و آب در ته چاه
گویند ز مه هلال جزوی‌ست زو پرتو مهر تیرگی کاه
نی نی غلط است ، کرده خصمت آیینه‌ی ماه تیره از آه
رای تو برد به صیقل آن زنگ ز آیینه‌ی زنگ بسته‌ی ماه
یعنی که مه از تو نور یاب است آن نور نه ، نور آفتاب است

ای حاتم حاتمان عالم نی یک حاتم ، هزار حاتم
در شهر عطای تو طمع را سد قافله بیش در پی هم
دروجه برات یک عطایت سد حاصل بحر و کان بود کم
داغ جگری‌ست بحر وکان را هر نقش از آن نگین خاتم
آرایش دهر ز آب و خاک است آن هر دو به دیده‌ها مکرم
آن خاک چه خاک ، خاک این در وان آب چه آب ، آب زمزم
ابعاد رهند از تناهی گر همت تو شود مجسم
شاگردی رایت ار نماید روشنگر آینه شود نم
رایی داری که گر تو خواهی از رنگ برون برد سیاهی

هر فرق که خاک آن ته پاست گر خود سر من بود فلک ساست
پر ساخته دامن فلک را جود تو که مایه بخش دریاست
آن نوع جواهری کز آن نوع یک مست به کیسه ثریاست
شاها به طواف شاه ماهان نی شاه که ماه بی کم وکاست
آن قبله که در طریق سیرش ره تا در کعبه می‌رود راست
وحشی شده مستعد رفتن نعلین دو دیده‌اش مهیاست
زاد ره او توجه تست او را ز تو همتی تمناست
گر بدرقه همت تو نبود ما خود به کجا رسیم پیداست
ای سایه‌ی تو پناه عالم یارب که مباد سایه‌ات کم

اشعار متفرقه از وحشی بافقی
حروف شراب
بر درخانه قدح نوشی رفتم و کردم التماس شراب
شیشه‌ای لطف کرد، اما بود چون حروف شراب ، نیمی آب

--------------------------------------------------------------------------------

پناه جهان
زهی پایه چتر اقبال تو ز فرط بلندی برون از جهات
پناه جهان قطب گردون مکان وجود تو مستظهر کاینات
به گرد تو گردند نیک اختران چو بر گرد قطب شمالی بنات

--------------------------------------------------------------------------------

لطف کردید
ای مخادیم که از راه شرف برسر چرخ برین پای شماست
الله ، الله ، چه رفیع الشأنید که فلک پایه‌ی ادنای شماست
اطلس چرخ برین است بلند لیک کوتاه به بالای شماست
شرط الطاف به جا آوردید لطف کردید، کرمهای شماست

--------------------------------------------------------------------------------

وحشی بی‌خانمان
ای پیش همت تو متاع سرای دهر بی قدرتر از آنکه توان رایگان فروخت
جایی که کمترین نفرت بار خود گشود یک جنس خود به مایه‌ی سد بحر و کان فروخت
هندوی تو گهی که برون آمد از حجاز از بهر عشر حاصل هندوستان فروخت
آگه نیی که از پی وجه معاش خویش هر چیز داشت وحشی بی خانمان فروخت
چیزی که از بلاد عراق آمدش به دست آورد و در دیار جرون در زمان فروخت
از بهر وجه آب وضو اندر این دیار سجاده کرد در گرو و طیلسان فروخت
دارد کنون فروختنی آبروی و بس وان جنس نیست اینکه به هر کس توان فروخت

--------------------------------------------------------------------------------
چیستان
مدعا زین سه چار بیتک سهل داند آنکس که دانش اندیش است
آنچه دستم به دامنش نرسد گر چه سعی طلب ز حد بیش است
طرفه صحرا دوی‌ست ، خاصه بهار عشقبازی به سبزه‌اش کیش است
خردسالی‌ست شسته لب از شیر پدرش غوچ و مادرش میش است

--------------------------------------------------------------------------------
ده بافق
ایا آفتاب معلا جناب که از سایه‌ات آسمان پایه جوست
در اظهار انعام حکام بافق سخن بر لب و گریه‌ام در گلوست
در آن ده مجاور شدم هفت ماه نپرسید حالم ،نه دشمن نه دوست
جواب سلامم ندادند باز از آن رو که اطلاق دادن پراوست

--------------------------------------------------------------------------------
ستور فقیر
ز بی کاهی امشب ستور فقیر بجز عون و عون کار دیگر نداشت
ز شب تادم صبح بر یاد کاه نظر از ره کهکشان برنداشت

--------------------------------------------------------------------------------
هجو هم خوب می‌توانم گفت
ای صبا خواجه را ز بنده بگو که در مدح می‌توانم سفت
ور به زشتی و ناخوشی‌افتد هجو هم خوب می‌توانم گفت

--------------------------------------------------------------------------------

در خیال تو
چو وحشی سر به زانو دوش بودم در خیال تو که شبها چیست شغلت ، در کجایی، کیست پهلویت
دراین اندیشه خفتم دیدمت در خلوتی تنها قدح در دست و می درسر، صراحی پیش زانویت

--------------------------------------------------------------------------------

خر گدا
چند ای خر گدا توان گفتن که مرا بخت هم عنان بوده‌ست
پسر آرق وزیرم من پدر من وزیر خان بوده‌ست
چه کنم زن جلب که یک باری پدرت گر ز دین فلان بوده‌ست

--------------------------------------------------------------------------------

تب شاهزاده
هاتف غیبم سحرگه مژده‌ای آورده است مژده باد ای مخلصان میر میران، مژده باد
تا ابد تب از وجود حضرت شهزاده رفت مژده باد ای پادشاه عالم جان، مژده باد
در میان شب رغیبش سد گل صحت شگفت بر خلیل الله شد آتش گلستان ، مژده باد

--------------------------------------------------------------------------------
سپهر مرتبه، بکتاش بیگ
زهی اراده‌ی تو نایب قضا و قدر ستاره امر ترا تابع و فلک منقاد
تویی خلاصه آبا و امهات وجود به سان تو خلفی مادر زمانه نزاد
سپهر پیر که تا بوده گشته گرد جهان به هیچ عهد جوانی چو تو ندارد یاد
چو عقل، مایه دانش، چو درک ، منشاء یافت چو جان ، عزیز وجود و چو روح، پاک نهاد
سپهر مرتبه بکتاش بیگ ، ای که نجوم دوند حکم ترا در عنان رخش چو باد
نشان خاتم انگشت امر نافذ تو به سان موم پذیرند آهن و فولاد
بدارد افسر زرین شمع را محفوظ نگاهبانی حفظ تو از تصرف باد
شوند جنبش و آرام جمع در یک جسم تصالح ار طلبی در میانه‌ی اضداد
پر از ستاره شود از گهر سپهر نهم ترا چو موج برآرد محیط طبع جواد
کمال جود تو بالقوه ماند زانکه خدای زمان زمان نکند عالم دگر ایجاد
رسد به عرصه جاوید پای رهرو عمر بقای جاه تواش گر کند تهیه زاد
نمونه‌ای بود از اهل کفر و دعوت نوح به قصد دشمن دین حمله تو روز جهاد
زنند نوبت سلطانی تو بر سر چرخ بلند پایه شود گر به قدر استعداد
عدو به ششدر غم ماند زانکه اختر بخت به مدعای تو گردد چو کعبتین مراد
ز آب دیده‌ی ظالم به دور معدلتت چو برگ سبز شد از زنگ، خنجر بیداد
غریب نیست ز نشو و نمای تربیتت که نفس نامیه سر بر زند ز جیب جماد
به سعی خلق تو گل ز آب خود برویاند حدید تافته در جوف کوره حداد
به هر کشش علم نور سر زند ز قلم چو وصف رای منیر ترا کنند سواد
بسان دیده شود چشم صاد روشن ، اگر دهد ضمیر تواش مردمک به نقطه‌ی ضاد
قضا که حجله طراز عرایس قدر است به هیچ حجله ندیده‌ست مثل تو داماد
از آن مجال که از اقتضای طالع سعد به بخت نسبت پیوندت اتفاق افتاد
درون حجله اقبال در دمی سد بار عروس بخت کند خویش را مبارکباد
ایا خجسته اثر داور همایون فر که می‌رسد ز تو فر همای را امداد
به قدر خانه جغدی در او خرابه نماند همای مرحمتت هر کجا که بال گشاد
خرابه دل وحشی که گشت خانه بوم امید هست که از فر تو شود آباد
همیشه تا نبود ناخوشی مثال خوشی مدام چون دل ناشاد نیست خاطر شاد
کسی که خوش نبود خاطرش به شادی تو نصیبش از خوشی و شادی زمانه مباد

--------------------------------------------------------------------------------
موضع پاکان
غیاث الدین محمد منبع فیض که ایزد در دو کونش محترم کرد
گل باغ سیادت کز رخش دهر هزاران خنده بر باغ ارم کرد
پی آن تا قدم درره نهد پاک کسی کو ره به اقلیم عدم کرد
بدانسان غسل گاهی ساخت کبش ز غیرت چشم کوثر پر زنم کرد
فلک درپیش طاق عالی او به سد اکرام پشت خویش خم کرد
ز موج لجه دریاچه‌اش باد هزاران حلقه اندر گوش یم کرد
خوش آن پاکیزه رو کنجا نهد رخت شنا باید چو در بحر عدم کرد
پی تاریخ آن پاکیزه موضع زمانه موضع پاکان رقم کرد

--------------------------------------------------------------------------------

وجه برات
خواجه وجه برات خود بدهد تا مرا گفتگو نباید کرد
یا زرم را به کس حواله کند تا مرا هجو او نباید کرد

--------------------------------------------------------------------------------
استر گرسنه
می‌رسم از راه و دارم استری کز باب جوع قوت دندان ندارد ورنه قنطر می‌خورد
حرص کاهش هست تا حدی که گر بگذارمش کهگل دیوار این ده را سراسر می‌خورد

--------------------------------------------------------------------------------
سرتاس
ای که هر خلعتی که در بر توست زینت دوش آسمان باشد
جسمش از جامه تو پوشیده‌ست هر که در حیز مکان باشد
خلعت خاصه کز شرافت آن شرفم برهمه جهان باشد
گشته شاعر، بلی شود شاعر هر که همدوش شاعران باشد
آنچه او گفته بنده می‌خواند زانکه خود سخت بی‌زبان باشد
گفته : ای درفشان گوهر بخش که کفت رشک بحر و کان باشد
بر درت اطلس فلک پوشد آنکه او خاک آستان باشد
خلعت خاصه کز شرافت آن دعویم بر همه عیان باشد
می‌پسندی که جامه چون من در بر مردکی چنان باشد
کش نه کفش و نه چاقشور بود نه کمربند در میان باشد
باشد او را همین سرتاسی نه سری هم که مو بر آن باشد
فوطه‌ای چون فتیله مشعل آن سر کل در آن نهان باشد
مصلحت چیست من به او چه کنم هر چه امر خدایگان باشد

--------------------------------------------------------------------------------
مطبخ خواجه
خواجه‌ی کم کاسه‌ی ما آنکه از بهر طعام هیچگاه از مطبخ او دود بر بالا نشد
مطبخی می‌خواست رو سازد سیاه از دست او در همه مطبخ سیاهی آنقدر پیدا نشد

--------------------------------------------------------------------------------
نشان بخردی
صبر در کارها چه نیک و چه بد از علامات بخردی باشد
چون به تدیبر کار ناید راست هر چه تقدیر ایزدی باشد

--------------------------------------------------------------------------------
استر بی‌علف
ای خداوند که چون مرکب آهو تک تو ناورد کره گر آهو همه مرکب زاید
مرکبی دارم و از حسرت یک مشت علف بر علفزار فلک بیند و دندان خاید
نسبتی هست چو با اسب تو او را در اصل گر ز پس مانده خویشش بنوازد شاید

--------------------------------------------------------------------------------
در خیمه‌ی سوداگردان
درون خیمه سوداگران نیست ز جنس خوردنی جز کرس در کار
به تیر خیمه دایم چشمشان باز که هست از نان کماج آن نمودار
بود بر بار دایم دیگشان لیک بر آن باری که باشد بر شتر بار

--------------------------------------------------------------------------------
عباس بیگ گردون قدر
یگانه‌ی دو جهان زبده و خلاصه عهد تویی که مهر و سپهرت ندیده شبه و نظیر
سوار عزم تو هرجا که رخش حکم جهاند دوید بر اثر او جنیبت تقدیر
ز لشکر تو سواری اگر برون تازد کند حصار فلک را به حمله‌ای تسخیر
دو عمده‌اند برابر به سد جهان لشکر سنان و تیغ تو از به هر پاس تاج و سریر
بلند مرتبه عباس بیگ گردون قدر چو آفتاب بود توسن تو چرخ منیر
به نفس نامیه گر بنگرد مهابت تو بقم برآید ازین پس به رنگ برگ زریر
ثبات عهد توگر عکس بر زمان فکند زمانه را نکند گردش فلک تغییر
سد آفتاب سیاهی ز خاطرش نبرد کسی که بخت عدویت در آیدش به ضمیر
محیط و مرکز گوی زمین شود همه نور اگر به مهر دهی پرتوی زرای منیر
فتد در آینه گرعکس رای انور تو به هیچ وجه نگردد در آب رنگ پذیر
به جای قطره کشد در به رشته باران به دست یاری بحر کف تو ابر مطیر
اگر ز خاتم حفظت نشان پذیرد موم به مهر خویشتن آید برون ز قعر سعیر
خواص بخت جوانت به هر که سایه فکند فلک به گردش سال و مهش نسازد پیر
لباس هستی جاوید نادر افتاده‌ست ولی دریغ که بر قد قدرتست قصیر
عدو که در جگرش آب نیست ، هر که نمود توجه از توبه او غافلیست بی تدبیر
فلک که بسته به زنجیر کهکشان کمرش به تیغ سر بشکافیش تا کمر زنجیر
اگر نگردی از آزار مور آزرده بدوزی از سر سد گام چشم مور به تیر
صلاح جویی تدبیر تو پدید آرد میان آتش و آب اتحاد شکر و شیر
سپهر منزلتا بنده‌ی درت وحشی که نیستش ز مقیمان در گه تو گزیر
اگر چه بود به خدمت به چشم دور ولی نداشت جان و دلش در ملازمت تقصیر
دمی نرفت که چشم و لبش به یاد درت نکرد گریه‌ی زار و نکرد ناله‌ی زیر
هزار شکر که آمد به عیش خانه‌ی وصل تنی که بود به زندان سرای هجر اسیر
دلش که مرغ قفس بود وز نوا مانده به شاخسار وصال تو برکشید صفیر
تلطفی که ندارد بجز تو پشت و پناه عنایتی که ترا دارد از صغیر و کبیر
غرض که آمده اندر پناه دولت تو ز حال او نظر التفات باز مگیر
همیشه تا به نه اقلیم چرخ این وضع است که آفتاب بود پادشاه و تیر دبیر
به نام بخت تو هر دم به بارگاه قضا کند دبیر قدر منصب دگر تحریر

--------------------------------------------------------------------------------
به مفت نیز نیرزد
زری که می‌طلبم دوش لطف فرمودی ز من کسی نستاند به سد هزار نیاز
به مفت نیز نیرزد و گرنه هم خود گوی که من چرا زر مفتی چنین دهم به تو باز
به هزل دست به دستش برند و اندازند به جان رسیدم از این دست بر دو دست انداز
زریست لایق همیان و کیسه‌ی تاجر چرا که خرج نگردد به سالهای دراز

--------------------------------------------------------------------------------
ماه نا تمام
مهی که از افق طبع بنده طالع شد به منتهای کمالش نشد مقام هنوز
اگر برابر خورشید خاطر تو رسد شود تمام که ماهیست ناتمام هنوز

--------------------------------------------------------------------------------
یعنی کشک
نام جویا کنون که دیده ابر هست چون چشم عاشقان پراشک
خانه‌ای دارم از عنایت شاه که برد دیگ حجله بر وی رشک
آرد در خم ،برنج در انبان گوشت بر سیخ و روغن اندر مشک
نیست دانم که در ولایت تو هست و کم قیمت است یعنی کشک

--------------------------------------------------------------------------------
داروی کاری
زن جلبی رفته و در همچو من کرده سخنهای پریشان رقم
می‌روم و می‌خرم و می‌خورم داروی کاری که براند شکم
پس ز پی جایزه‌اش بر دهن میریم و میریم و میریم

--------------------------------------------------------------------------------
وجه برات
نوشته حضرت آصف برات من به کسی که هیچ حاصل از او نیست غیر افغانم
به قدر وجه براتم درید کفش و نشد که یک فلوس ز وجه برات بستانم

--------------------------------------------------------------------------------
هجو شما می‌کنم
به ما خواجه تا چند خواهید گفت که قرض شما را ادا می‌کنم
ادای دگر گر چنین می‌کنید به رخصت که هجو شما می‌کنم

--------------------------------------------------------------------------------
فغان از ابروی پرچین
سرورا از حاجب و دربان عالی حضرتت از زمین تا چند فریادم رود بر آسمان
الحذر از ابروی پرچین حاجب، الحذر الامان از سینه پرکین دربان، الامان

--------------------------------------------------------------------------------
سر کل
نشستم دوش در کنجی که سازم سر کل را به زیر فوطه پنهان
در آن ساعت حکیمی در گذر بود مرا چون دید زانسان گشت خندان
پریشان حال خود بودم در آن وقت ز فعل او شدم از سر پریشان
به من گفتا که دارویی مرا هست کز آن دارو سر کل راست درمان
بیا تا بر سرت پاشم که روید ترا موی سر از خاصیت آن
کشیدم از جگر آهی و گفتم مگر نشنیده‌ای حرف بزرگان:
«زمین شوره سنبل بر نیارد دراو تخم و عمل ضایع مگردان»

--------------------------------------------------------------------------------
بزم تاریک
شرفا ساقی عنایت تو گو دماغ مرا معطر کن
ز آنچه آتش بر آبگینه زند بزم تاریک ما منور کن

--------------------------------------------------------------------------------
غضنفر گله جاری
غضنفر کلجاری به طبع همچو پلنگ رسید و خواست که خود را کند برابر من
ولی ز آتش طبعم پلنگ وار گریخت غریب جانوری دور گشت از سر من

--------------------------------------------------------------------------------
مبارک باد
مبارک باد می‌گویند شه را جهانی بسته صف در خدمت او
ولیکن من بعکس جمله هستم مبارکباد گوی خلعت او
چرا زان رو که خلعت شد مشرف به تشریف قبول حضرت او

--------------------------------------------------------------------------------
هجو شراب
از من مرنج ای ز تو شادی جان من گر لب گشوده‌ام پی هجو شراب تو
زیرا که او قباحت بسیار کرده است دی شب به جامه‌ی من و با جامه خواب تو

--------------------------------------------------------------------------------
مانده‌ی بابا
زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو بد ای برادر از من و اعلا از آن تو
این تاس خالی از من و آن کوزه‌ای که بود پارینه پر ز شهد مصفا از آن تو
یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من مهمیز کله تیز مطلا از آن تو
آن دیگ لب شکسته‌ی صابون پزی ز من آن چمچه‌ی هریسه و حلوا از آن تو
این غوچ شاخ کج که زند شاخ، از آن من غوغای جنگ غوچ و تماشا از آن تو
این استر چموش لگد زن ازآن من آن گربه‌ی مصاحب بابا از آن تو
از صحن خانه تا به لب بام از آن من از بام خانه تا به ثریا از آن تو

--------------------------------------------------------------------------------
دریغ
دریغ از شمسه‌ی ایوان عصمت که تا جاوید رخ پنهان نموده
چراغ دودمان نعمت الله که شمعش مهر بود و ماه دوده
صبا کو کز حریم عفت او به جای گرد بر وی مشک سوده
که تابر جای خرمن خرمن مشک ز خاکستر ببیند توده توده
فلک گو خاک بر سر کن که دورش ز تارک افسر دولت ربوده
زمان بر باد ده گو خرمنش را که گیتی کشت اقبالش دروده
یکی آیینه بود از جوهر روح ولیک از رنگ سودا نا زدوده
به قصد او چو سودا خصم جانی ز پاسش دیده‌ی حکمت غنوده
به هر زهری که ره می‌برده سودا مزاجش را به آن می‌آزموده
چو می‌دیده که تیغش کارگر نیست به آن شغل اهتمامش می‌فزوده
به کارش کرده زهری آخر کار که جز جان دادنش درمان نبوده
اگر می‌بست بر خود راه سودا در این فتنه کی می‌شد گشوده
نکرده هیچ کس با دشمن خویش چنین بی وجه کار ناستوده
به هر جا گوش کرده بهر تاریخ زمانه این دو مصرع را شنوده:
چه داده بی سبب سودا به خود راه چه بیجا قصد جان خود نموده

--------------------------------------------------------------------------------
دریغ از جان قلی
دریغ از جان قلی کز جور گردون کناری پر ز خون رفت از میانه
زمانه دشنه‌ی جورش چنان زد که نوک دشنه در دل کرد خانه
طلب کردم چو تاریخش خرد گفت : شهید دشنه‌ی جور زمانه

--------------------------------------------------------------------------------
وفا داری
رفت محیا شبی به خانه و دید زن خود با غیاث بازاری
گفت ای قحبه این چه اطوار است دیگران را به خانه می‌آری
سخنی در جواب شوهر گفت که از آن فهم شد وفاداری :
چکنم کان نمی‌توانی کرد تو که سد من دل و شکم داری
«اسب لاغر میان به کار آید روز میدان نه گاو پرواری »

--------------------------------------------------------------------------------
بنای بخت بنیاد
اساس این بنای بخت بنیاد که یارب باد فیضش جاودانی
مبارکباد و چون نبود مبارک بنایی را که شاه ماست بانی

--------------------------------------------------------------------------------
هجو خواجه
ای خواجه هجو ریشه فرو می‌برد، بترس شاخی‌ست این که می‌ندهد میوه‌ی بهی
حاکم تو باش و جانب خود گیر و حکم کن کردم در این معامله من با تو کوتهی
شاعر اگر تو باشی و از من طمع کنی این وعده‌ها دهم که تو دادی و می‌دهی
هم خود بگو که از پی تحریر هجو من یک لحظه کاغذ و قلم از دست می‌نهی ؟

--------------------------------------------------------------------------------
تاریخ علم
زیب عالم علم شاه خلیل الله است که سر قدر رسانیده ز مه تا ماهی
علمی ساخته الحق که چو گردید بلند دست اندیشه‌اش از ذیل کند کوتاهی
علم پایه بلندی که در او شقه چرخ چون شود راست به زیر فلک خرگاهی
مهجه‌ی نور فشانش چو کند جلوه گری رنگ خورشید کند رشک فروغش کاهی
در گواهند دو مصرع که رقم گشته به ذیل هر یکی داده ز تاریخ علم آگاهی :
جای عزت طلبان داعیه جان داران باد پای علم عز خلیل اللاهی


آیینه‌ی جمال ترا آن صفا نماند....غزلی از وحشی بافقی
آیینه‌ی جمال ترا آن صفا نماند


آیینه‌ی جمال ترا آن صفا نمـــــــــــاند ............. آهــــــی زدیم و آینه‌ات را جلا نماند

روزی کــــه ما ز بند تو آزاد می‌شدیم .............. بودند صد اسیر و یکــــــی مبتلا نماند

دیگر من و شکایت آن بـــی وفا کز او ............. هیچـــــــم امیدواری مهر و وفا نماند

سوی مصاحبان تو هرگز کســــی ندید .............. کز انفعال چشــم تو بر پشت پا نماند

وحشی ز آستانه‌ی او بار بست و رفت ............. از ضعف چون تحمل بار جفا نماند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد