اشعار داستانی وحشی بافقی
هنر سنجی کند سنجیدهی عشق نبیند عیب هرگز دیدهی عشق
ساقی بده آن باده که اکسیر وجود است شوینده آلایش هر بود و نبود است
بی زیبق و گوگرد که اصل زر کانیست مفتاح در گنج طلا خانهی جود است
بی گردش خورشید کم و بیش حرارت کان زر از او هر چه فراز است و فرود است
قرعی نه و انبیقی و حلی و نه عقدی در بوته گداز زر و نه نار و نه دود است
سیماب در او عقد وفا بسته بر آتش از هردو عجب اینکه نه بود و نه نمود است
هم عهد در او سود و زیان همه عالم وین طرفه که در وی نه زیان است و نه سود است
در عالم هستی که ز هستی به در آییم ما را چه زیان از عدم سود وجود است
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
مطرب به نوای ره ما بیخبران زن تا جامه درانیم ره جامه دران زن
آورد خمی ساقی و پیمانه بر آن زد تو نیز بجو ساز خود و زخمه بر آن زن
زان زخمه که بیحوصله از شحنه هراسد خنجر کن و زخمش به دل بیجگران زن
آن نغمه بر آور که فتد مرغ هوایی زان رشته گره بر پر بیهوده پران زن
بانگی که کلاه از سر عیوق در افتد بر طنطنه کوکبهی تاجوران زن
این میکده وقف است و سبیل است شرابش بر جمله صلایی ز کران تا به کران زن
بگذار که ما بیخود و مدهوش بیفتیم این نعمهی مستانه به گوش دگران زن
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی مییهست در این میکده مستیم
ساقی بده آن می که ز جان شور برآرد بردار اناالحق سر منصور برآرد
آن می که فروغش شده خضر ره موسی آتش ز نهاد شجر طور برآرد
آن می که افق چون شودش دامن ساغر خورشید ز جیب شب دیجور برآرد
آن می که چو ته مانده فشانند به خاکش سد مرده سر مست سر از گور برآرد
ترجیع بند
آن می که گر آهنگ کند بر در و بامم ماتم ز شعف زمزمهی سور برآرد
آن می که چو تفسیده کند طبع فسرده سد «العطش» از سینه کافور برآرد
آن می به کسی ده که به میخانه نرفته ست تا آن میش از مست و ز مستور بر آرد
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
کو مطرب خوش نغمه که آتش اثر آید کان نغمه برآرد که ز جان دود بر آید
آن نغمه که سر می و میخانه کند فاش تا زاهد پیمانه شکن شیشه گر آید
آن نغمه که چون شعله فروزد به در گوش از راه نفس بوی کباب جگر آید
آن نغمه که چون گام نهد بر گذر هوش جان رقص کنان بر سر آن رهگذر آید
آن نغمهی شیرین که پرد روح به سویش مانند مگس کاو به سلام شکر آید
آن نغمهی پر حال که در کوی خموشان هر نالهاش از عهدهی سد جان به درآید
ز آن نغمه خبرده به مناجاتی مسجد بی آنکه چو ما از دو جهان بیخبر آید
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
دیری ست که ما معتکف دیر مغانیم رندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم
لای ته خم سندل سر ساخته یعنی ایمن شده از دردسر ------ و مکانیم
چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالی بیکیسهی بازار چه سود و چه زیانیم
ما هیچ بها بنده کم از هیچ نیرزیم هر چند که اندر گرو رطل گرانیم
شیریم سر از منت ساطور کشیده قصاب غرض را نه سگ پای دکانیم
پروانهای از شعله ما داغ ندارد هر چند که چون شمع سراپای زبانیم
هشیار شود هر که در این میکده مست است اما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
بیخود شده و برده وجود و عدم از یاد درویش ندانند و توانگر نشناسند
رطلی که بغلتید شناسند و دگر هیچ دور فلک و گردش اختر نشناسند
یابند که در ظلمت میخانه حیات است آن چشمه که میجست سکندر نشناسند
بازان کم آزار نظر بسته ز صیدند غیر از می چون خون کبوتر نشناسند
دشنام و دعا را بر ایشان دوییی نه شادی ز غم و زهر ز شکر نشناسند
هستند شناسای می و میکده چون ما فردوس ندانسته ز کوثر نشناسند
ما گوشه نشینان خرابا الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
تا راه نمودند به ما دیر مغان را خوش میگذرانیم جهان گذران را
از مغبچگان بسکه در او غلغل شادیست نشینده کس آوازهی اندوه جهان را
دیری نه ، بهشتی ، ز می و مغبچه در وی از کوثر و از جام فراغت دل و جان را
آن دیر که هر مست که آنجا گذر انداخت خود گم شدو گم کرد ز خود نام و نشان را
دیری که سر از سجدهی بت باز نیاورد هرکس که در او خورد یکی رطل گران را
مسجد نه که در وی می و میخواه نگنجد سد جوش در این راه هم این را و هم آن را
غلتیده چو ما پیش بتی مست به بویی هر گوشه هزاران و نیالوده دهان را
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
ترسا بچهای کز می و جامش خبرم نیست خواهم برمش نام ولی آن جگرم نیست
کافر شدم از بسکه کنم سجده به پایش اینست که زناری از او بر کمرم نیست
ناقوس نوازم که مناجات بت اینست در حلقهی تسبیح شماران گذرم نیست
آنجا که صلیب است نمودار سر دار پایم شد و کم گشت و سراغی ز سرم نیست
شیخی پس سد چله پی دختر ترسا آن کرد، از او غیرت دین بیشترم نیست
ترسا بچه گو باده از این مست ترم ساز تا بستن زنار بگویم خبرم نیست
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
گر عشق کند امر که زنار ببندیم زنار مغان در سر بازار ببندیم
سد بوسه به هر تار دهیم از پی تعظیم تسبیح بتش بر سر هر تار ببندیم
گر صومعه داران مقلد نپسندند هر چند گشایند دگر بار ببندیم
معلوم که بر دل چو در لطف گشاید آن عشق که برخویش به مسمار ببندیم
برلب تری باده و خشک ار نم او حلق پیداست چه طرف از در خمار ببندیم
آن باده خوش آید که دود بر سر و بر گوش راه سخن مردم هشیار ببندیم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
خواهم که شب جمعهای از خانه خمار آیم به در صومعه زاهد دین دار
در بشکنم و از پس هر پرده زرقی بیرون فکنم از دل او سد بت پندار
بر تن درمش خرقه سالوس و از آن زیر آرم به در صومعه سد حلقه زنار
مردان خدا رخت کشیدند به یکبار چیزی به میان نیست بجز جبه و دستار
این صومعه داران ریایی همه زرقند پس تجربه کردیم همان رند قدح خوار
می خوردن ما عذر سخن کردن ما خواست بر مست نگیرند سخن مردم هشیار
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
رفتم به در مدرسه و گوش کشیدم حرفی که به انجام برم پی ، نشیندم
سد اصل سخن رفت و دلیلش همه مدخول از شک و گمانی به یقینی نرسیدم
بس عقده که حل گشت در او هیچ نبسته یک در نگشودند ز سد قفل کلیدم
گفتند درون آی و ببین ماحصل کار غیر از ورقی چند سیه کرده ندیدم
گفتند که در هیچ کتابی ننوشتند هر مسأله عشق کز ایشان طلبیدم
جستم می منصور ز سر حلقهی مجلس آن میطلبی گفت که هرگز نچشیدم
دیدم که در او دردسری بود و دگر هیچ با دردکشان باز به میخانه دویدم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
المنة لله که ندارم زر و سیمی کز بخل خسیسی شوم ، از حرص لیمی
شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد باید ز پی جان خود افروخت جحیمی
نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان نی بستهی امیدی و نی خستهی بیمی
ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی یک گوشهی نان بس بود و پاره گلیمی
بهر شکمی کاوست پی مزبله مزدور دریوزهی هر سفله بود عیب عظیمی
ز آنجا که بود سیری چشم و دل قانع ده روز بسازم نه به قرصی که به نیمی
گر روح غذا گیرد از آن باده که ماراست سد سال توان زیست به تحریک نسیمی
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
دارم ز زمان شکوه نه از اهل زمانه کو مطرب و سازی که بگویم به ترانه
خواهم که سر آوازهای از تازه بسازم کرند به بازار به آواز چغانه
سر کندن و انداختنش را چه توان گفت مرغی که نه آبی طلبیدهست و نه دانه
در عهد که بوده ست که یک بار شنودهست تاریخ جهان هست فسانه به فسانه
بلبل هدف تیر نمودن که پسندد خاصه که بود بلبل مشهور زمانه
جز عشق و محبت گنهم چیست ،چه کردم ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
گر شکوهای آمد به زبان بزم شراب است باید که بشویند ز دل عالم آب است
زینش نتوان سوخت گر از خویش بنالد آن مرغ که در روغن خود گشته کباب است
ابری برسد روزی و جانش به تن آید آن ماهی تفسیده که در آب سراب است
گر قهقههاش نیست مخوان مرغ به کویش آن کبک که آرامگهش جای عقاب است
پا در گلم و مقصد من دور حرم لیک تا چون بر هم ز آنکه رهم جمله خلاب است
وین طرفه که بارم همه شیشه ست پر از می وقتی که شود شیشه تهی ، کار خراب است
کو خضر که تا باز کند چشم و ببیند خمخانه و خمها که پر از بادهی ناب است
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
میخانه که پروردهام از لای خم او بادا سر من خاک ته پای خم او
حیف است به زیر سر من ، بر سر من نه آن خشت که بوده ست به بالای خم او
در خدمتم آنجا که برای گل تسبیح خاکی به کف آرم مگر از جای خم او
سوری و چه سوری ست که در عقد کس آید بنت العنب آن بکر طرب زای خم او
توفان چه کند کشتی نوحش چه نماید آبی که زند موج ز دریای خم او
در زردی خورشید قیامت به خود آییم ما را که صبوحیست ز صهبای خم او
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
وحشی مگر آن زمزمه از چنگ برآید کز عهدهی شکر می ساقی به درآید
آن ساقی باقی که پی جرعه کش او خورشید قدح ساز و فلک شیشه گر آید
آن درد که در میکده او به سفالی ست لطفی ست که کرده ست چو در جام زر آید
در کوچه میخانهی او گر فکنی راه بس خضر سبوکش که ترا در نظرآید
گردر بزنی ، سد قدحت پیش دوانند آن وقت که آواز خروس سحر آید
گو میر شبش گیر و بزن سخت و ببر رخت مستی که شبانگاه از آنجا به درآید
ما گوشه نشینان خرابات الستیم تا بوی میی هست در این میکده مستیم
وحشی بافقی و اشعارش : در ستایش میرمیران
سال نو و اول بهار است پای گل و لاله در نگار است
والای شقایق است دررنگ پیراهن غنچه نیم کار است
آن شعله که لاله نام دارد در سنگ هنوز چون شرار است
پستان شکوفه است پر شیر نوباوهی باغ شیرخوار است
برگ از سر شاخه تازه جسته گویا که مگر زبان مار است
این فرش زمردی ببینید کش از نخ سبزه پود وتار است
ای پرده نشین گل بهاری مرغ چمنت در انتظار است
این وزن ترانه میسراید مرغی که مقیم شاخسار است
کای تازه بهار عالم افروز هر روز تو عید باد و نوروز
بخت تو بهار بی خزان باد عالم ز تو رشگ بوستان باد
گردون همه چشم باد از انجم وز چشم بدت نگاهبان باد
قدرت که براق اوج پوی است با توسن چرخ هم عنان باد
بزمت که مفر آرزوهاست با وسعت خلد توأمان باد
آثار کف گهر فشانت زینت گر راه کهکشان باد
در عرصه کبریای تو وهم هر جا که قدم نهد میان باد
در گوشه ذکر گوشه گیران این ذکر طرار هر زبان باد:
کز حادثه باد میرمیران در حفظ دعای گوشه گیران
آنجا که فلک ز دست خرگاه با قدر تو هست سالها راه
یک رشحه ز کلک لطف تو بس در هندسهی ترقی جاه
جزمیست کز و الف شود الف صفریست کزوست ، پنج و پنجاه
دستی نه ومیوه بر سر شاخ دلوی نه و آب در ته چاه
گویند ز مه هلال جزویست زو پرتو مهر تیرگی کاه
نی نی غلط است ، کرده خصمت آیینهی ماه تیره از آه
رای تو برد به صیقل آن زنگ ز آیینهی زنگ بستهی ماه
یعنی که مه از تو نور یاب است آن نور نه ، نور آفتاب است
ای حاتم حاتمان عالم نی یک حاتم ، هزار حاتم
در شهر عطای تو طمع را سد قافله بیش در پی هم
دروجه برات یک عطایت سد حاصل بحر و کان بود کم
داغ جگریست بحر وکان را هر نقش از آن نگین خاتم
آرایش دهر ز آب و خاک است آن هر دو به دیدهها مکرم
آن خاک چه خاک ، خاک این در وان آب چه آب ، آب زمزم
ابعاد رهند از تناهی گر همت تو شود مجسم
شاگردی رایت ار نماید روشنگر آینه شود نم
رایی داری که گر تو خواهی از رنگ برون برد سیاهی
هر فرق که خاک آن ته پاست گر خود سر من بود فلک ساست
پر ساخته دامن فلک را جود تو که مایه بخش دریاست
آن نوع جواهری کز آن نوع یک مست به کیسه ثریاست
شاها به طواف شاه ماهان نی شاه که ماه بی کم وکاست
آن قبله که در طریق سیرش ره تا در کعبه میرود راست
زاد ره او توجه تست او را ز تو همتی تمناست
گر بدرقه همت تو نبود ما خود به کجا رسیم پیداست
ای سایهی تو پناه عالم یارب که مباد سایهات کم
اشعار متفرقه از وحشی بافقی
بر درخانه قدح نوشی رفتم و کردم التماس شراب
شیشهای لطف کرد، اما بود چون حروف شراب ، نیمی آب
--------------------------------------------------------------------------------
پناه جهان
زهی پایه چتر اقبال تو ز فرط بلندی برون از جهات
پناه جهان قطب گردون مکان وجود تو مستظهر کاینات
به گرد تو گردند نیک اختران چو بر گرد قطب شمالی بنات
--------------------------------------------------------------------------------
لطف کردید
ای مخادیم که از راه شرف برسر چرخ برین پای شماست
الله ، الله ، چه رفیع الشأنید که فلک پایهی ادنای شماست
اطلس چرخ برین است بلند لیک کوتاه به بالای شماست
شرط الطاف به جا آوردید لطف کردید، کرمهای شماست
--------------------------------------------------------------------------------
وحشی بیخانمان
ای پیش همت تو متاع سرای دهر بی قدرتر از آنکه توان رایگان فروخت
جایی که کمترین نفرت بار خود گشود یک جنس خود به مایهی سد بحر و کان فروخت
هندوی تو گهی که برون آمد از حجاز از بهر عشر حاصل هندوستان فروخت
آگه نیی که از پی وجه معاش خویش هر چیز داشت وحشی بی خانمان فروخت
چیزی که از بلاد عراق آمدش به دست آورد و در دیار جرون در زمان فروخت
از بهر وجه آب وضو اندر این دیار سجاده کرد در گرو و طیلسان فروخت
دارد کنون فروختنی آبروی و بس وان جنس نیست اینکه به هر کس توان فروخت
--------------------------------------------------------------------------------
چیستان
مدعا زین سه چار بیتک سهل داند آنکس که دانش اندیش است
آنچه دستم به دامنش نرسد گر چه سعی طلب ز حد بیش است
طرفه صحرا دویست ، خاصه بهار عشقبازی به سبزهاش کیش است
خردسالیست شسته لب از شیر پدرش غوچ و مادرش میش است
--------------------------------------------------------------------------------
ده بافق
ایا آفتاب معلا جناب که از سایهات آسمان پایه جوست
در اظهار انعام حکام بافق سخن بر لب و گریهام در گلوست
در آن ده مجاور شدم هفت ماه نپرسید حالم ،نه دشمن نه دوست
جواب سلامم ندادند باز از آن رو که اطلاق دادن پراوست
--------------------------------------------------------------------------------
ستور فقیر
ز بی کاهی امشب ستور فقیر بجز عون و عون کار دیگر نداشت
ز شب تادم صبح بر یاد کاه نظر از ره کهکشان برنداشت
--------------------------------------------------------------------------------
هجو هم خوب میتوانم گفت
ای صبا خواجه را ز بنده بگو که در مدح میتوانم سفت
ور به زشتی و ناخوشیافتد هجو هم خوب میتوانم گفت
--------------------------------------------------------------------------------
در خیال تو
چو وحشی سر به زانو دوش بودم در خیال تو که شبها چیست شغلت ، در کجایی، کیست پهلویت
دراین اندیشه خفتم دیدمت در خلوتی تنها قدح در دست و می درسر، صراحی پیش زانویت
--------------------------------------------------------------------------------
خر گدا
چند ای خر گدا توان گفتن که مرا بخت هم عنان بودهست
پسر آرق وزیرم من پدر من وزیر خان بودهست
چه کنم زن جلب که یک باری پدرت گر ز دین فلان بودهست
--------------------------------------------------------------------------------
تب شاهزاده
هاتف غیبم سحرگه مژدهای آورده است مژده باد ای مخلصان میر میران، مژده باد
تا ابد تب از وجود حضرت شهزاده رفت مژده باد ای پادشاه عالم جان، مژده باد
در میان شب رغیبش سد گل صحت شگفت بر خلیل الله شد آتش گلستان ، مژده باد
--------------------------------------------------------------------------------
سپهر مرتبه، بکتاش بیگ
زهی ارادهی تو نایب قضا و قدر ستاره امر ترا تابع و فلک منقاد
تویی خلاصه آبا و امهات وجود به سان تو خلفی مادر زمانه نزاد
سپهر پیر که تا بوده گشته گرد جهان به هیچ عهد جوانی چو تو ندارد یاد
چو عقل، مایه دانش، چو درک ، منشاء یافت چو جان ، عزیز وجود و چو روح، پاک نهاد
سپهر مرتبه بکتاش بیگ ، ای که نجوم دوند حکم ترا در عنان رخش چو باد
نشان خاتم انگشت امر نافذ تو به سان موم پذیرند آهن و فولاد
بدارد افسر زرین شمع را محفوظ نگاهبانی حفظ تو از تصرف باد
شوند جنبش و آرام جمع در یک جسم تصالح ار طلبی در میانهی اضداد
پر از ستاره شود از گهر سپهر نهم ترا چو موج برآرد محیط طبع جواد
کمال جود تو بالقوه ماند زانکه خدای زمان زمان نکند عالم دگر ایجاد
رسد به عرصه جاوید پای رهرو عمر بقای جاه تواش گر کند تهیه زاد
نمونهای بود از اهل کفر و دعوت نوح به قصد دشمن دین حمله تو روز جهاد
زنند نوبت سلطانی تو بر سر چرخ بلند پایه شود گر به قدر استعداد
عدو به ششدر غم ماند زانکه اختر بخت به مدعای تو گردد چو کعبتین مراد
ز آب دیدهی ظالم به دور معدلتت چو برگ سبز شد از زنگ، خنجر بیداد
غریب نیست ز نشو و نمای تربیتت که نفس نامیه سر بر زند ز جیب جماد
به سعی خلق تو گل ز آب خود برویاند حدید تافته در جوف کوره حداد
به هر کشش علم نور سر زند ز قلم چو وصف رای منیر ترا کنند سواد
بسان دیده شود چشم صاد روشن ، اگر دهد ضمیر تواش مردمک به نقطهی ضاد
قضا که حجله طراز عرایس قدر است به هیچ حجله ندیدهست مثل تو داماد
از آن مجال که از اقتضای طالع سعد به بخت نسبت پیوندت اتفاق افتاد
درون حجله اقبال در دمی سد بار عروس بخت کند خویش را مبارکباد
ایا خجسته اثر داور همایون فر که میرسد ز تو فر همای را امداد
به قدر خانه جغدی در او خرابه نماند همای مرحمتت هر کجا که بال گشاد
خرابه دل وحشی که گشت خانه بوم امید هست که از فر تو شود آباد
همیشه تا نبود ناخوشی مثال خوشی مدام چون دل ناشاد نیست خاطر شاد
کسی که خوش نبود خاطرش به شادی تو نصیبش از خوشی و شادی زمانه مباد
--------------------------------------------------------------------------------
موضع پاکان
غیاث الدین محمد منبع فیض که ایزد در دو کونش محترم کرد
گل باغ سیادت کز رخش دهر هزاران خنده بر باغ ارم کرد
پی آن تا قدم درره نهد پاک کسی کو ره به اقلیم عدم کرد
بدانسان غسل گاهی ساخت کبش ز غیرت چشم کوثر پر زنم کرد
فلک درپیش طاق عالی او به سد اکرام پشت خویش خم کرد
ز موج لجه دریاچهاش باد هزاران حلقه اندر گوش یم کرد
خوش آن پاکیزه رو کنجا نهد رخت شنا باید چو در بحر عدم کرد
پی تاریخ آن پاکیزه موضع زمانه موضع پاکان رقم کرد
--------------------------------------------------------------------------------
وجه برات
خواجه وجه برات خود بدهد تا مرا گفتگو نباید کرد
یا زرم را به کس حواله کند تا مرا هجو او نباید کرد
--------------------------------------------------------------------------------
استر گرسنه
میرسم از راه و دارم استری کز باب جوع قوت دندان ندارد ورنه قنطر میخورد
حرص کاهش هست تا حدی که گر بگذارمش کهگل دیوار این ده را سراسر میخورد
--------------------------------------------------------------------------------
سرتاس
ای که هر خلعتی که در بر توست زینت دوش آسمان باشد
جسمش از جامه تو پوشیدهست هر که در حیز مکان باشد
خلعت خاصه کز شرافت آن شرفم برهمه جهان باشد
گشته شاعر، بلی شود شاعر هر که همدوش شاعران باشد
آنچه او گفته بنده میخواند زانکه خود سخت بیزبان باشد
گفته : ای درفشان گوهر بخش که کفت رشک بحر و کان باشد
بر درت اطلس فلک پوشد آنکه او خاک آستان باشد
خلعت خاصه کز شرافت آن دعویم بر همه عیان باشد
میپسندی که جامه چون من در بر مردکی چنان باشد
کش نه کفش و نه چاقشور بود نه کمربند در میان باشد
باشد او را همین سرتاسی نه سری هم که مو بر آن باشد
فوطهای چون فتیله مشعل آن سر کل در آن نهان باشد
مصلحت چیست من به او چه کنم هر چه امر خدایگان باشد
--------------------------------------------------------------------------------
مطبخ خواجه
خواجهی کم کاسهی ما آنکه از بهر طعام هیچگاه از مطبخ او دود بر بالا نشد
مطبخی میخواست رو سازد سیاه از دست او در همه مطبخ سیاهی آنقدر پیدا نشد
--------------------------------------------------------------------------------
نشان بخردی
صبر در کارها چه نیک و چه بد از علامات بخردی باشد
چون به تدیبر کار ناید راست هر چه تقدیر ایزدی باشد
--------------------------------------------------------------------------------
استر بیعلف
ای خداوند که چون مرکب آهو تک تو ناورد کره گر آهو همه مرکب زاید
مرکبی دارم و از حسرت یک مشت علف بر علفزار فلک بیند و دندان خاید
نسبتی هست چو با اسب تو او را در اصل گر ز پس مانده خویشش بنوازد شاید
--------------------------------------------------------------------------------
در خیمهی سوداگردان
درون خیمه سوداگران نیست ز جنس خوردنی جز کرس در کار
به تیر خیمه دایم چشمشان باز که هست از نان کماج آن نمودار
بود بر بار دایم دیگشان لیک بر آن باری که باشد بر شتر بار
--------------------------------------------------------------------------------
عباس بیگ گردون قدر
یگانهی دو جهان زبده و خلاصه عهد تویی که مهر و سپهرت ندیده شبه و نظیر
سوار عزم تو هرجا که رخش حکم جهاند دوید بر اثر او جنیبت تقدیر
ز لشکر تو سواری اگر برون تازد کند حصار فلک را به حملهای تسخیر
دو عمدهاند برابر به سد جهان لشکر سنان و تیغ تو از به هر پاس تاج و سریر
بلند مرتبه عباس بیگ گردون قدر چو آفتاب بود توسن تو چرخ منیر
به نفس نامیه گر بنگرد مهابت تو بقم برآید ازین پس به رنگ برگ زریر
ثبات عهد توگر عکس بر زمان فکند زمانه را نکند گردش فلک تغییر
سد آفتاب سیاهی ز خاطرش نبرد کسی که بخت عدویت در آیدش به ضمیر
محیط و مرکز گوی زمین شود همه نور اگر به مهر دهی پرتوی زرای منیر
فتد در آینه گرعکس رای انور تو به هیچ وجه نگردد در آب رنگ پذیر
به جای قطره کشد در به رشته باران به دست یاری بحر کف تو ابر مطیر
اگر ز خاتم حفظت نشان پذیرد موم به مهر خویشتن آید برون ز قعر سعیر
خواص بخت جوانت به هر که سایه فکند فلک به گردش سال و مهش نسازد پیر
لباس هستی جاوید نادر افتادهست ولی دریغ که بر قد قدرتست قصیر
عدو که در جگرش آب نیست ، هر که نمود توجه از توبه او غافلیست بی تدبیر
فلک که بسته به زنجیر کهکشان کمرش به تیغ سر بشکافیش تا کمر زنجیر
اگر نگردی از آزار مور آزرده بدوزی از سر سد گام چشم مور به تیر
صلاح جویی تدبیر تو پدید آرد میان آتش و آب اتحاد شکر و شیر
سپهر منزلتا بندهی درت وحشی که نیستش ز مقیمان در گه تو گزیر
اگر چه بود به خدمت به چشم دور ولی نداشت جان و دلش در ملازمت تقصیر
دمی نرفت که چشم و لبش به یاد درت نکرد گریهی زار و نکرد نالهی زیر
هزار شکر که آمد به عیش خانهی وصل تنی که بود به زندان سرای هجر اسیر
دلش که مرغ قفس بود وز نوا مانده به شاخسار وصال تو برکشید صفیر
تلطفی که ندارد بجز تو پشت و پناه عنایتی که ترا دارد از صغیر و کبیر
غرض که آمده اندر پناه دولت تو ز حال او نظر التفات باز مگیر
همیشه تا به نه اقلیم چرخ این وضع است که آفتاب بود پادشاه و تیر دبیر
به نام بخت تو هر دم به بارگاه قضا کند دبیر قدر منصب دگر تحریر
--------------------------------------------------------------------------------
به مفت نیز نیرزد
زری که میطلبم دوش لطف فرمودی ز من کسی نستاند به سد هزار نیاز
به مفت نیز نیرزد و گرنه هم خود گوی که من چرا زر مفتی چنین دهم به تو باز
به هزل دست به دستش برند و اندازند به جان رسیدم از این دست بر دو دست انداز
زریست لایق همیان و کیسهی تاجر چرا که خرج نگردد به سالهای دراز
--------------------------------------------------------------------------------
ماه نا تمام
مهی که از افق طبع بنده طالع شد به منتهای کمالش نشد مقام هنوز
اگر برابر خورشید خاطر تو رسد شود تمام که ماهیست ناتمام هنوز
--------------------------------------------------------------------------------
یعنی کشک
نام جویا کنون که دیده ابر هست چون چشم عاشقان پراشک
خانهای دارم از عنایت شاه که برد دیگ حجله بر وی رشک
آرد در خم ،برنج در انبان گوشت بر سیخ و روغن اندر مشک
نیست دانم که در ولایت تو هست و کم قیمت است یعنی کشک
--------------------------------------------------------------------------------
داروی کاری
زن جلبی رفته و در همچو من کرده سخنهای پریشان رقم
میروم و میخرم و میخورم داروی کاری که براند شکم
پس ز پی جایزهاش بر دهن میریم و میریم و میریم
--------------------------------------------------------------------------------
وجه برات
نوشته حضرت آصف برات من به کسی که هیچ حاصل از او نیست غیر افغانم
به قدر وجه براتم درید کفش و نشد که یک فلوس ز وجه برات بستانم
--------------------------------------------------------------------------------
هجو شما میکنم
به ما خواجه تا چند خواهید گفت که قرض شما را ادا میکنم
ادای دگر گر چنین میکنید به رخصت که هجو شما میکنم
--------------------------------------------------------------------------------
فغان از ابروی پرچین
سرورا از حاجب و دربان عالی حضرتت از زمین تا چند فریادم رود بر آسمان
الحذر از ابروی پرچین حاجب، الحذر الامان از سینه پرکین دربان، الامان
--------------------------------------------------------------------------------
سر کل
نشستم دوش در کنجی که سازم سر کل را به زیر فوطه پنهان
در آن ساعت حکیمی در گذر بود مرا چون دید زانسان گشت خندان
پریشان حال خود بودم در آن وقت ز فعل او شدم از سر پریشان
به من گفتا که دارویی مرا هست کز آن دارو سر کل راست درمان
بیا تا بر سرت پاشم که روید ترا موی سر از خاصیت آن
کشیدم از جگر آهی و گفتم مگر نشنیدهای حرف بزرگان:
«زمین شوره سنبل بر نیارد دراو تخم و عمل ضایع مگردان»
--------------------------------------------------------------------------------
بزم تاریک
شرفا ساقی عنایت تو گو دماغ مرا معطر کن
ز آنچه آتش بر آبگینه زند بزم تاریک ما منور کن
--------------------------------------------------------------------------------
غضنفر گله جاری
غضنفر کلجاری به طبع همچو پلنگ رسید و خواست که خود را کند برابر من
ولی ز آتش طبعم پلنگ وار گریخت غریب جانوری دور گشت از سر من
--------------------------------------------------------------------------------
مبارک باد
مبارک باد میگویند شه را جهانی بسته صف در خدمت او
ولیکن من بعکس جمله هستم مبارکباد گوی خلعت او
چرا زان رو که خلعت شد مشرف به تشریف قبول حضرت او
--------------------------------------------------------------------------------
هجو شراب
از من مرنج ای ز تو شادی جان من گر لب گشودهام پی هجو شراب تو
زیرا که او قباحت بسیار کرده است دی شب به جامهی من و با جامه خواب تو
--------------------------------------------------------------------------------
ماندهی بابا
زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو بد ای برادر از من و اعلا از آن تو
این تاس خالی از من و آن کوزهای که بود پارینه پر ز شهد مصفا از آن تو
یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من مهمیز کله تیز مطلا از آن تو
آن دیگ لب شکستهی صابون پزی ز من آن چمچهی هریسه و حلوا از آن تو
این غوچ شاخ کج که زند شاخ، از آن من غوغای جنگ غوچ و تماشا از آن تو
این استر چموش لگد زن ازآن من آن گربهی مصاحب بابا از آن تو
از صحن خانه تا به لب بام از آن من از بام خانه تا به ثریا از آن تو
--------------------------------------------------------------------------------
دریغ
دریغ از شمسهی ایوان عصمت که تا جاوید رخ پنهان نموده
چراغ دودمان نعمت الله که شمعش مهر بود و ماه دوده
صبا کو کز حریم عفت او به جای گرد بر وی مشک سوده
که تابر جای خرمن خرمن مشک ز خاکستر ببیند توده توده
فلک گو خاک بر سر کن که دورش ز تارک افسر دولت ربوده
زمان بر باد ده گو خرمنش را که گیتی کشت اقبالش دروده
یکی آیینه بود از جوهر روح ولیک از رنگ سودا نا زدوده
به قصد او چو سودا خصم جانی ز پاسش دیدهی حکمت غنوده
به هر زهری که ره میبرده سودا مزاجش را به آن میآزموده
چو میدیده که تیغش کارگر نیست به آن شغل اهتمامش میفزوده
به کارش کرده زهری آخر کار که جز جان دادنش درمان نبوده
اگر میبست بر خود راه سودا در این فتنه کی میشد گشوده
نکرده هیچ کس با دشمن خویش چنین بی وجه کار ناستوده
به هر جا گوش کرده بهر تاریخ زمانه این دو مصرع را شنوده:
چه داده بی سبب سودا به خود راه چه بیجا قصد جان خود نموده
--------------------------------------------------------------------------------
دریغ از جان قلی
دریغ از جان قلی کز جور گردون کناری پر ز خون رفت از میانه
زمانه دشنهی جورش چنان زد که نوک دشنه در دل کرد خانه
طلب کردم چو تاریخش خرد گفت : شهید دشنهی جور زمانه
--------------------------------------------------------------------------------
وفا داری
رفت محیا شبی به خانه و دید زن خود با غیاث بازاری
گفت ای قحبه این چه اطوار است دیگران را به خانه میآری
سخنی در جواب شوهر گفت که از آن فهم شد وفاداری :
چکنم کان نمیتوانی کرد تو که سد من دل و شکم داری
«اسب لاغر میان به کار آید روز میدان نه گاو پرواری »
--------------------------------------------------------------------------------
بنای بخت بنیاد
اساس این بنای بخت بنیاد که یارب باد فیضش جاودانی
مبارکباد و چون نبود مبارک بنایی را که شاه ماست بانی
--------------------------------------------------------------------------------
هجو خواجه
ای خواجه هجو ریشه فرو میبرد، بترس شاخیست این که میندهد میوهی بهی
حاکم تو باش و جانب خود گیر و حکم کن کردم در این معامله من با تو کوتهی
شاعر اگر تو باشی و از من طمع کنی این وعدهها دهم که تو دادی و میدهی
هم خود بگو که از پی تحریر هجو من یک لحظه کاغذ و قلم از دست مینهی ؟
--------------------------------------------------------------------------------
تاریخ علم
زیب عالم علم شاه خلیل الله است که سر قدر رسانیده ز مه تا ماهی
علمی ساخته الحق که چو گردید بلند دست اندیشهاش از ذیل کند کوتاهی
علم پایه بلندی که در او شقه چرخ چون شود راست به زیر فلک خرگاهی
مهجهی نور فشانش چو کند جلوه گری رنگ خورشید کند رشک فروغش کاهی
در گواهند دو مصرع که رقم گشته به ذیل هر یکی داده ز تاریخ علم آگاهی :
جای عزت طلبان داعیه جان داران باد پای علم عز خلیل اللاهی
آیینهی جمال ترا آن صفا نماند....غزلی از وحشی بافقی
آیینهی جمال ترا آن صفا نمـــــــــــاند ............. آهــــــی زدیم و آینهات را جلا نماند
روزی کــــه ما ز بند تو آزاد میشدیم .............. بودند صد اسیر و یکــــــی مبتلا نماند
دیگر من و شکایت آن بـــی وفا کز او ............. هیچـــــــم امیدواری مهر و وفا نماند
سوی مصاحبان تو هرگز کســــی ندید .............. کز انفعال چشــم تو بر پشت پا نماند
وحشی ز آستانهی او بار بست و رفت ............. از ضعف چون تحمل بار جفا نماند