او سرودن شعر را در اوایل نوجوانی در قالب غزل آغاز کرد. با آشنایی هرچه بیشتر با قالب های شعر مدرن به ویژه اشعار احمد شاملو ٬غزلیات او رفته رفته تغییر شکل دادند؛ به طوری که با گذار به دوره جوانی فرم و درونمایه سروده هایش هر چه بیشتر به شعر مدرن فارسی نزدیک شدند و قوام یافتند. درونمایه اشعار او در دهه اخیر به طور عمده حول محور عشق ٬هویت ٬ روابط انسانی و دغدغه های انسان شهرنشین در تقابل سنت و تجدد بوده است.
سایه ای ندارد.
درخت ها بی سایه
صندوق های پست بی سایه
آدم ها بی سایه.
آفتابی نه،
که در کشامد غروب
بودن ها درازشوند
اشیاء به راه بیفتند
و خاطرات
در حرکت درختان گذران
رج بخورند،
تا کوچه ها بی گفت و گو بمانند
از مغازله سایه ها،
و امیدی نباشد
به کشف حضوری ناگهان
پشت سر،
تا یک لکه تاریکی
گواه خورشید بماند.
در سرزمین بی آفتاب
سایه ها به درون کوچ می کنند
و جهان
خاموش می شود.
۲- هنوز ...
هنوز سال تمام می شود
هنوز به ثانیه ای گم
که هرگز نمی توان گرفت
تحویل می شود سال.
عجیب نیست؟!
بچه ها هنوز
دل دل می زنند برای سین ها
و هنوز
“ارباب خودم سرت رو بالا کن”
سر چهارراه
سیاهی صورتش را مصرانه
به شیشه می مالد
“سال بد
سال باد”*
مشکل درخت ها نیست
اگر خودم را برای نوروز نساخته ام
بی تعارف جوانه می زنند
هزار باره.
باید سنجد را در ظرف بریزم
تا هفت سین کامل شود
من اما دل دل می زنم هنوز
برای سین هفتم.
خرده های خودم را
جایی میان سبزه و حافظ می پاشم
و در آیینه می نشینم
با مشت های نیم باز آماده
شاید امسال بشود
لحظه تحویل را گرفت.
تصویر نقب هایی که به ناگهان
ریشه هایشان را
در اعماق زمان
بار داده اند
و جنگل ها
کاریزهای پیر
که از پیچش راه آب ها و
تمنای سراب ها
روزی دور
به بوی آب
راه برده اند
اما باد
زمین در به در است
که سروهای پراکنده به بار می آرد
مگر
چاه ها گود شوند
و قنات ها
انگشتانشان را دراز کنند
تا خاک بی قرار
هوای تازه ای شود
به کاریز خشک
و جنگل نومید
سرانجام
از دل خویش برآید
مثل برگهایی که فصلشان سرآمده
باکِمان نیست
که میدانیم
بهاری خواهد بود و جوانهای باز
اما آنچه نمیبینیم
حلقهای است که هر سال
تو در تو
در دلمان میافتد
تنهایم٬ که قطور میشویم
دلی که سخت
و بهاری که سبزْ به عادت٬
آبرونگهدارِ افسانه میوه و برگ
بیشورِ جوانه
با حلقههایی پیچیده به هم
و جانی
که تا تبر نزنی
داستانش پیدا نخواهد شد
فردا دکترم را میبینم
دیگر باید اعتراف کنم
که هنوز
حملههای شبانه میآیند
با وحشتِ به خاطر آوردن٬
قدمهای گریزانِ تصاویر
صداهایی که در سرم میپیچند و به گوش نمیرسند
و طعم خون در کام.
علائم آشناییاند برای او
چند دانه قرص قضیه را ختم به خیر میکند.
برای من اما
هر بار دیدن اتفاقیِ ما
یا گردش سال و انتهای بهار
به هیچ آرامبخشی
بیحس نمیشود
با هیچ مُسکنی
مَسکن نمیگیرد این یاد.
باز آن هوا
گلوله میشود و میپیچد
توده توده توده
در سرم.
بیرون آوردنشان اشتباست شاید
تو دامنگیرتری یا من؟
چه اصراری است
به جدایی غامضمان؟
باید از نو عاشق تو شد
فراموشی دردی از ما دوا نمیکند.
دل که سهل است
جمجمه شکسته هم
با وصله درست نخواهد شد.
همیشه می گفتم
اصلاً انگار کن همین حالا
پنجاه سال دیگر است و
مرده ای تو
تردیدیم نیست
که آن جا خواهی بود
پیش از من
تا جادویم کنی باز
صدای قدم هایی در سرم می پیچد مدام
کاش تو باشی
باز به انتظار
با این مداد سبز کوچک
که در خاطره انگشتانت پیچیده ای
تا ابد متروکه ها را
آباد می توانم کرد،
و با همان ژاکت گم شده
شهری گرم خواهد شد
به باور دکمه هایی که بسته ایم
به هم چراغی
پنجاه و اندی سال است...