بعد این همه سال هنوز خوب یادمه٬ اولین باری که تنهایی رفتم مغازه برای خرید. احتمالن یه روز پاییزی بود. از مادرم پول گرفتم و کلی هم سفارش شدم. اینکه چه کارهایی باید انجام بدم و نباید انجام بدم. با اضطراب حرکت کردم و تا سرکوچه رفتم. حالا باید از عرض خیابون رد میشدم٬ اول باید به سمت چپ نگاه میکردم و تا وسط خیابون میرفتم و بعد هم به سمت راست. اون موقع نمیدونستم علت اتخاذ این استراتژی چیه٬ الان هم نمیدونم آیا با این وضع قاراشمیش خیابون ها این استراتژی جواب میده یا نه! موتورهایی که خلاف جهت ویراژ میدن٬ ماشینهایی که برای صرفه جویی در وقت دنده عقب حرکت میکنن تا به بریدگی برسن. بدتر از اون راننده های بی مغزی که حتا داخل کوچه٬ حق سبقت گرفتن رو برای خودشون محفوظ میدونن.
اما اون موقع خیابون ها خیلی خلوت بود. هر سی ثانیه یه ماشین رد میشد٬ مثل حالا نبود که هر ثانیه سی تا ماشین رد بشه! به مغازه لوازم التحریر فروشی رسیدم. چونه ام به زحمت به پیشخوان میرسید٬ خوب نمیتونستم به داخل ویترین نگاه کنم. مغازه دار هم به زحمت منو میدید. اصلن خیلی چیزها بود که اون موقع دیده نمیشد. بعد که میتونستیم ببینیم دیگه نبود! یه مداد قرمز خریدم و برگشتم. چون خانم معلم گفته بود حروف جدید رو با مداد قرمز بنویسید. مداد رنگی هم حساب نبود. نمیدونم چرا! شاید چون شوهرش وارد کننده مداد قرمز بود یا سازنده ی اونا٬ شایدم به قول سهراب: "کلاس درس عرصه ی جولان سادیسم آموزشی او بود." مطمئنم علت دیگه ای نمیتونست داشته باشه. ضمن اینکه شوهر نداشت و مجرد بود! بی دلیل نبود که ازش خوشم نمیومد٬ کسی که به من خوندن و نوشتن یاد داد. از همون روزای اول بهم پیله کرده بود که چرا با دست چپ مینویسم. بعد هم تلاش بی وقفه ای به خرج داد که این نقیصه رو برطرف کنه. به هر قیمتی! یکی هم نبود که ازش بپرسه آخه به چه قیمتی؟
خوشحال بودم که داخل خونه کسی نبود مجبورم کنه تا با دست راست بنویسم. شروع به نوشتن کردم٬ با دست چپ٬ کاری که ازش لذت میبردم. درست خاطرم نیست کدوم درس بود. اما به نظرم یه مرد بود که زیر باران آمد! یا اون پسر که نون بربری تو دستش بود و اینا. زیاد فرقی نمیکرد٬ اما یه جای کار ایراد داشت. اینو وقتی حس کردم که خط اولو نوشتم. ولی نفهمیدم ایراد کار کجاست٬ حتا وقتی خط آخرو نوشتم. چندبار مرور کردم٬ با کتاب مقایسه کردم اما ظاهرن همه چی درست بود. پس این حس لعنتی چی میگفت؟
از خانم معلم می ترسیدیم. دست به تنبیهش حرف نداشت. حتا از همون روزای اول. بیچاره نیما که کنارم نشسته بود. اونروز که اولین املاء رو نوشتیم بدون اینکه خانم معلم قبلش توضیح بده قواعد املاء چیه! نیمای بیچاره وقتی جایی گیر کرد٬ کتاب فارسی رو از کیفش درآورد و شروع به رونویسی کرد. خیلی علنی و بی پروا! با لبخندی حاکی از رضایتمندی و ابراز تاسفی عمیق برای ما که چرا به فکرمون نمیرسه اینکارو بکنیم و داریم به مغزمون فشار میاریم!
اما خانم معلم دید. به طرفش رفت٬ با مهربونی گفت: به به آقانیما! بعد هم دوتا سیلی محکم به صورتش زد. اونقدر محکم که ما دردمون اومد. کتابشو به یه گوشه انداخت و دفتر املاء رو پاره کرد. طفلک نیما که تا ساعت آخر داشت اشک میریخت. "نیما مهرنوش" یار صمیمی دبستانی من بود که خیلی وقته ازش بیخبرم. دارم به این فکر میکنم که اگه الان یه معلم٬ با دانش آموز شش ساله اینکارو بکنه و پای چوبه ی دار ببرنش تعجب نمیکنم.
همین ترس بود که باعث شد چندبار مشق اونروز خودمو بازبینی کنم اما هر دفعه ایرادی پیدا نمیکردم. ای کاش به مادرم نشون میدادم. ولی اینکارو نکردم و به مدرسه رفتم. نگاه حیرت زده ی خانم معلم به مشقم خیره شد٬ دهنش باز موند. با اون مقنعه چونه دار قیافه ش دیدنی بود. سرشو بالا آورد و پرسید: با دست چپ نوشتی؟ جوابی ندادم و سرمو به نشانه تاسف پایین آوردم. باز پرسید: دیگه چرا از سمت چپ نوشتی؟ خنده ش گرفت. اما اعتباری به خنده هاش هم نبود. گاهی حین خنده تنبیه میکرد٬ اصلن موجود عجیبی بود. اما به خیر گذشت. فقط با خودکار قرمز زیر مشقم چند خط یادداشت برای مادرم گذاشت و ازم خواست بهش برسونم. ای کاش نمیرسوندم٬ چون با دست خودم باعث شدم که همه ی راه ها از خونه تا مدرسه برای نوشتن با دست چپ به روی من بسته بشه. و بدینسان بود که به راه راست هدایت شدم! البته فقط برای نوشتن.
اونروز مشق من یه تصویر آیینه ای از کتاب بود. همه ی کلمات و جملات معکوس بود. از چپ به راست! تازه حروف جدید رو با مداد قرمز نوشته بودم. عمرن اگه شما بتونید یک خط مشق معکوس بنویسید٬ چه برسه به یک صفحه!
حالا این آقایی که کنارم نشسته بود باعث شد یاد این خاطره بیافتم. چهارماه پیش در اثر حادثه ی کار دچار شکستگی استخوان زنداعلای ساعد چپ شده بود. جراحی و تعبیه اورتز انجام شد و حالا پیش ما بود تا پرونده رو جمع کنیم که به پولش برسه. چون چهارماه میشد که بیکار بود و درآمدی نداشت. اصرار عجیبی داشت که دچار نقص عضو شده و باید براش حساب کنم. با تعجب پرسیدم:
ــ مگه شما میدونی نقص عضو چیه؟
ــ آره٬ یعنی این دست دیگه برام دست نمیشه!
راست میگفت٬ معادل همین تعریفه. نمیدونم اینا از کجا به این مفاهیم تخصصی پی بردن. طرف از سر جالیز پا میشه و به سراغ ما میاد. سواد خوندن و نوشتن نداره٬ اونوقت در خصوص مسائل پیچیده حقوقی دست به چالش ما میزنه! تازه متقاعد کردن اینا تقریبن غیرممکنه٬ چون پلتفرم اعتقادی اینا شیب داره و بکس باد میکنیم!
دستهاشو به سمتم دراز کرد تا با هم مقایسه کنم. میگفت دست چپم کوچکتر شده و قدرت نداره. بهش گفتم بی حرکتی طولانی دست باعث تحلیل عضلانی شده و به تدریج برطرف میشه. اما ول کن ماجرا نبود و وقتی فهمید نمیتونه در خصوص تعیین نقص عضوی اغفالم کنه٬ دست به تحریک احساساتم زد.
ــ دکترجان من چپولم! اینو درنظر داشته باش.
ــ چی هستی؟
ــ یعنی چپ دستم. الان دیگه نمیتونم با این دست کار کنم و خرج خانواده رو درآرم.
نمیدونم این اصطلاح رو از کجا آورد. ریشه ی اون چیه؟ با چی ترکیب شده که این شده؟ چپاول بود که الف اون افتاد٬ یا چپ بود که بتدریج لول شد! اما بهم برخورد. به عنوان یه چپ دست غیور نمیتونستم تحمل کنم که چنین اصطلاحات خفیفی در خصوص ما باب بشه.
مرد اما ادامه داد. میگفت پدرش مادرزادی ناشنوا بود. اما وقتی فهمید من چپ دستم انگار دنیا رو سرش خراب شد. تمام تلاش خودشو به خرج داد تا این لکه ی ننگ رو از چهره فامیل پاک کنه اما موفق نشد. بالاخره کار به اعمال خشونت فیزیکی و ایراد ضرب و جرح کشید. تا اینکه چندتا از بزرگان فامیل وارد عمل شدن و پدر رو نصیحت کردن که اینقدر حساسیت به خرج نده. البته با ایماء و اشاره نصیحتش کردن. اما گوش پدر بدهکار نبود٬ طبیعیه٬ چون ناشنوا بود. در نهایت بزرگان قوم به پدر گفتن حتا ولیعهد هم چپ دسته! اگه چپ دست بودن ایراد داشت که طرف ولیعهد نمیشد. اینجا بود که پدر متقاعد شد و دست از سر پسرش برداشت تا چپ دست بمونه!
ما اما در دوران خودمون ولیعهد نداشتیم. یه قائم مقام رهبری داشتیم که البته چپ دست نبود اما در دام گروه های چپ افتاد و تا آخر عمر هم به راه راست هدایت نشد. درنهایت هم خسرالدنیا شد!
البته درخصوص این مصدوم شکستن دست غالبش تاثیری در میزان خسارت نداشت. اما گاهی اوقات این موضوع تاثیرگذاره. مثلن فردی که در اثر ضربه ی مغزی دچار فلج نسبی اندام ها میشه. اینجا اگه اندام های غالب فرد درگیر باشن خسارت بیشتری بهشون تعلق میگیره. البته برای تعیین غالب بودن اندام٬ به بیاناتشون اکتفا نمیکنیم و دست به راستی آزمایی میزنیم. طبق این قانون که نیمه غالب بدن افراد از نیمه ی غیرغالب کمی پهنتره. البته اونقدر کمه که اصلن به چشم نمیاد. اما وقتی ناخن انگشت کوچک دوتا دستو مقایسه میکنیم٬ متوجه این تفاوت پهنا میشیم. شما هم اگه هنوز در خصوص نیمه ی غالب بدنتون به نتیجه قطعی نرسیدید٬ میتونید اینکارو بکنید. با این توضیح که این جریان هیچ ارتباطی به نیمه ی گمشده و اینا نداره!
اما شاید لازم باشه که بگم افراد چپ دست از هوش سیالتری برخوردارن و در عوض حافظه ی ضعیفتری دارن. البته منظور حافظه ی دور نیست٬ بلکه حافظه ی اخیر و فوری رو شامل میشه و بیشتر به شکل حواس پرتی نمود داره. مثلن صبح شنبه اصلن یادشون میره باید پست جدید بذارن٬ یا وقتی ماشینو یه جایی پارک میکنن و بعد چند دقیقه برمیگردن٬ باید از پارکبان کمک بگیرن که ماشینمو کجا پارک کردم! البته این مسائل درخصوص من اصلن مصداق نداره و دارم در مورد مردم حرف میزنم!
افراد چپ دست حس استقلال طلبی دارن و به راحتی با محیط و شرایط جدید سازگار میشن. مقاومت بیشتری در برابر ناملایمات نشون میدن٬ چون در دنیایی زندگی میکنن که همه ی ابزارها برای راست دستها طراحی و ساخته شده و این اولین و مهمترین چالش زندگیشون محسوب میشه که تا همیشه ادامه داره. برای پی بردن به گوشه ای از این سختیها٬ یکبار سعی کنید قیچی یا کارد میوه خوری رو با دست چپتون بگیرید و باهاش کار کنید. به همین دلیل آمار تصادفات و سوانح کاری برای این افراد بیشتره.
ویژگی دیگه در این افراد که به شدت تایید میکنم٬ توانایی انجام دو کار به طور همزمانه. مثل خودم که حین نوشتن یه متن میتونم با اطرافیان گپ بزنم و اظهارنظر تخصصی کنم٬ یا حین رانندگی پیامک بدم و ایمیل چک کنم. اما نکته ای که از همه مهمتره٬ اینکه هیچوقت نباید کودک چپ دست رو مجبور به راست دست شدن کرد٬ چون ممکنه باعث لکنت زبان یا اختلال در تکلم و گفتار کودک بشه!