توی دومین روز از اردوی تفریحی مدرسه، بچه هارو آزاد گذاشتم تا در اختیار خودشون باشن. البته بهشون گوشزد کردم که وسطای جنگل نرن که یه وقت گم و گور بشن! مدیر هم به من گوشزد کرد که:  

_آقای فروزنده، حواست به بچه ها باشه. امانتند. یه لحظه چشم ازشون برندار. جسته گریخته حواسم بهشون بود و اونارو خوب زیر نظر داشتم. علیرضا طبق معمول بخاطر هیکل درشتی که نسبت به هم سناش داشت، شروع کرد به جمع کردن دارو دسته و آزار بچه ها! هی وسط فوتبال بچه ها میومدو توپشونو شوت میکرد! هی میرفت سراغ بچه های درسخون و تیکه بارشون میکرد! دار و دسته ش هم مثل خودش بودند و کارهای اونو تکرار می کردند. خلاصه رفته بود رو اعصاب بچه ها.

اما من از دور، حواسم به شیطنتهاش بود. اتفاقا از همه بچه ها بیشتر، فرزاد کیهانی که درسخون ترین دانش آموز من بود، مورد اذیت و آزار علیرضا و دارودسته ش قرار می گرفت! و این موضوع، بیشتر حرص منو درمیاورد. بالاخره صبرم لبریز شد و اومدم سراغ علیرضا. محکم گوششو کشیدمو با غضب بهش توپیدم تا حساب کار دستش بیاد. با اینکار من، اوضاع آروم تر شد و علیرضا رفت پی کارش. با گذشت سی سال، هنوز خاطرات دوران تدریس برام زنده ست. مخصوصا موقعی که برای خرید میام بقالی علیرضا و یا از کنار خیابون به دانشکده پزشکی خیره میشم که دکتر فرزاد کیهانی توی اونجا مشغول تدریسه! یه روز صبح توی بقالی، علیرضا بهم گفت:


_ آقا معلم، درس پسرم آرش خیلی ضعیفه. نیمدونم چیکار کنم؟ وضعیتش افتضاهه! منم که سواد درستو حسابی ندارم بهش برسم، دنبال راه حل میگردم. چه کنم؟

از داخل بقالی به ساختمون دانشکده پزشکی نگاهی انداختمو به علیرضا گفتم:

_ من دیگه پیر شدم. چشمامم ضعیفه. کتابها هم عوض شده. بهترین کسی که میتونه بهت راه حل بده، دکتر فرزاد کیهانیه! من اونو پیشنهاد میدم. خودتم گذشته شو میدونی. البته اگه یه نیگاه به حال و روز خودت بندازی و یه نیگاه به حال و روز اون و غرورو کنار بزاریو بری پیشش! و نخواهی که بازم مثل سی سال پیش اذیتش کنی!...