مردی
بوده که سالها با زن و بچه اش تو بیابون زندگی میکرده هر روز صبح پا میشده
و بیل و کلنگش رو بر میداشت و می رفت حفاری. بعد از سی سال زنش خسته میشه و
بهش میگه : یا مری دنبال کار یا اگه رفتی حفاری تا چیزی در نیوردی بر
نمیگردی خونه. مرد پا میشه و میره بیابون ، از ناراحتی نمیدونسته چی کار
کنه . ظهر که میشه زیر یک دیوار خراب میشینه و تکه نانی رو در میاره و شروع
مکنه خوردن و گریه کردن که دیگه جائی توی خونه نداره. بعد از خوردن نان یک
چرتی میزنه و تو این فکر بوده که همون جا باید بخوابه.
دانلودکتاب جامع گنج یابی